نوشته های مستر من

۳ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

زمستان رویایی

همیشه احساس خاصی به فصل زمستان داشتم... بهترین لحظات دلنشین عمرم همزمان با استشمام حس زیبای لمس دانه دانه ی برف های زمستانی بوده... و قدم زدن زیر بارش احساس...

گرمای بی نظیر سرمای زمستان که عجیب در اعماق دل و جان می نشیند...

و شاید مهمترین آنها زاد روز بهترین دوستانم در این فصل باشد...

و رویایی که رویایش برای همیشه داغی بر روی سینه ام باقی ماند...

رویای من زمستانی بود...

هنوز هم یادم نمیرود اولین لحظه شروع به چهار دست و پا راه رفتن هایش که ماه عسل این اولین موفقیت کتاب من بود و هنوز هم یادم نمیرود اوج ذوق و خوشحالی ام را از پاره و له شدن صفحاتش که چگونه با عشق و شور می چسباندمش...

آن موقع ها که هنوز چیزی حالی ام نبود... به همه میگفتم که "من فقط با رویا عروسی خواهم کرد و همیشه با او خواهم ماند"...

سال پنجم ابتدایی بودم...شیفت بعد از ظهر... عصر یک روز پاییزی... کیف مدرسه در دستم... به سر کوچه مان که رسیدم... خانه مان پر از آدم ها بود... پر از آدم های دور و نزدیک.... و رفت و آمد های زیاد... زیادیه سیاهی، چشمانم را عجیب گرفته بود... وارد حیاط خانه که شدم کسی چیزی نمیگفت.... همه نگاهم میکردند... نفهمیدم کیف مدرسه ام که اندکی قبل در دستم بود دیگر کجاست... زبانم قفل شد... برگشتم سمت کوچه و از شدت بغض و دلتنگی و با فشاری ناشی از عدم وجود هوا در سینه، تک تک هق هق های ناقصِ ناشی از اوج ناراحتی ام حالت ایستاده ام را در هم شکست... سنگینی غم اش به زانو در آورده بود... تنها چیزی که یادم ماند دستی پشت شانه ام بود که منو به خانه برگردانده بود...

همه میگفتند اسم هایمان همبستگیه عجیبی دارند و عجیب به هم می آیند...

آرزو... رضا... رویا...

اینبار انگار آب مایع روشنی برای ما نبود... آبی که در مغزش جمع شده بود و در کل یکی دوسال بیماری اش هیچ دکتری نتوانست چیزی راجب بیماری اش بگوید و دوا و درمانی برایش پیدا کند...

قبل از یکی دو سال درگیر بیماری اش همیشه شاد و شیطون و سرحال و بسیار دوست داشتنی بود با اون قیافه بانمک و تپل مانندش...

الان باید راهنمایی می خواند و من پیگیر درس ها و امتحاناتش...

و او پز من را به دوستانش می داد که "داداش من معلم هست و خودش همه چیز را به من یاد می دهد"...

و الان باید تنها دغدغه اش کیف و مانتوی مدرسه اش بود و شیطونی های دوران راهنمایی اش و کتاب و دفتر هایش پخش و پلا جلوی چشمای من... و شاید مانع از نشستن الان من و نوشتن هایم در رویای او...

رویای من...

زمستان که می آید... دلم عجیب در آرزوی رویایت دلتنگ می شود...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

انقلاب

بعد از هزار و سیصد و پنجاه و هفت سال...
نوبت به ما دو تا که رسید انقلاب شد...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن

مرگ مغزی دل...

پر از حرفم... ولی گاهی سکوت ویران کننده ترین فریاد ممکن است...

مجالی برایم بده ای دل... می دانم تو هم همچون همه حتی خودم از دست خود جان به لب شده ای...

نمی شود فریاد زد گاهی... خیلی حرف ها را... زخم ها را... دلشکستگی ها را... و دلتنگی ها را...

هراسان مباش ای دل... نگفتن هیچگاه دلیلی محکم برای فراموشی نمی تواند باشد...

پریشان مباش... همه را به یاد دارم... تک تک لحظه هایت را به پایت زجر کشیده ام...

روزی خواهد رسید...

آن روزی که دیگر چیزی از خود برای خود باقی نمانده است...

قطره قطره اشک هایم گواه این مدعا خواهند بود...

تو خود دانی که چه درد ها پشت این سینه آرام گرفته اند و ...

هیچ... جای هیچ حرف نیست... در روزگاری که جای هیچ دل نیست...

و تو... و تو خود خوب تر از هر کسی می دانی که تا آن سر دنیا هم که روی... آخر سر به پای حسرتِ همیشگیِ دلتنگی هایت خواهی سوخت و اختیاری نزد اراده تو نیست...

خیلی سخت است تمام افکارت پر شده باشد از او و او تمام سعی اش خالی شدن از تو و خیلی سخت تر که هر دو در فکر هم  و پرده ای نامعلوم مانع از حتی معمولی ترین مکالمه بی ارزش همه روزه ی عابران پیاده رو باشد... .

راستی ای دل... نگرانت شده ام... که چه سرانجامی برایت خواهد بود... یا که اصلا به سر انجامی خواهی رسید یا که در همان میانه ی راه برایت فاتحه ای باید خواند؟... .

چه زخمی بر خود برداشته ای که این چنین سرگردان کوچه و خیابان در پی مرهم خیالین خود می گردی؟!!...

راستی مگر از شدت زخم ها دلی برایت باقی مانده که بتوان بر روی آن مرهمی گذاشت....؟!!

بی خیال ای دل... کاش دل ها هم مرگ مغزی می شدند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن