نوشته های مستر من

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

نمی ترسم

گفته بودم دیگر نمی ترسم؟!!!

از خیلی چیزها دیگر نمی ترسم ...

دیروز هم مهمترینشان بود..

دیشب عصر...

وقتی از تهران برگشتم و از تاکسی ترمینال پیاده شدم باز همون مسیر همیشگیم رو تصمیم گرفتم پیاده برم...

چند قدمی دور نشده بودم از ایستگاه تاکسی که نم نم باران شروع شد...

اول سرعتم را بیشتر کردم تا شدید نشده به خانه برسم...

یک دفعه به شدیدترین حالت ممکنش رسید و همه رفتند زیر سایه بان ها و بالکن های مغازه های پیاده رو

من هم داشتم مثل همیشه همین کار را می کردم

که یکدفعه خودمو جدا کردم و در میانه ترین جای ممکن پیاده رو شروع کردم به ادامه راهم

گفتم دیگر نمی ترسم...

دیگر از زیر باران ماندن هم نمی ترسم... حتی اگر کل وجود و لباس و همه ریخت و قیافه م هم خراب شود...

یه لحظه چشم هایم را بستم و آسمان را نگاه کردم و یک نفس عمیقی کشیدم تا بوی نم باران تا عمق وجودم وارد بدنم شود...

دیگر حتی نمی ترسیدم از سُر خوردن ژل های موی سرم به کف سر و صورت و خراب شدنشون..

یا حتی پاک کردن صورتم که خیس آب و قطره های بارون شده بود...

دیگر فرار نکردم از باران برای اولین بار... و ماندم و بهش گفتم دیگه نمی ترسم...

گفتم ببین کی کم میاره آخر سر...

گفتم دیگر برایم مهم نیست...

هر کاری دوست داری انجام بده... هر جوری دوست داری ببار...

خودم میفهمم حسودیت را نسبت به دانه های مروارید گونه ی برف زمستانی...

گفتم خودت خوب ببین حتی آنهایی را که دم از عاشقانه بودنت میزنند حال چگونه زمان آمدنت زیر چترهای مشکی شان قایم می شوند و منتظر بند آمدنت هستند...

گفتم به حرفای این مردمان زمینی دل نبند....

کسی اینجا منتظرت نیست...

نمی بینی مگر....؟

همه دارند از دستت فرار می کنند...

انگار که بلایی بر سرشان نازل شده ...

آخر سر هم خودش بند آمد...

گفتم... دیدی چه کسی کم آورد آخر سر؟!!!

وارد خانه که شدم کسی نبود.... همه جا تاریک و دریغ از کمترین روشنایی ... تازه یادم آمد همه رفته اند جلفا عروسی دختر دایی مادرم... چراغ ها را روشن کردم.... پیراهن آبی رنگ چهار خانه ام را در آوردم و انداختم پشت صندلی کنار شومینه خاموش گوشه پذیرایی تا به یاد گرمای روزهای سرد زمستانی اش خشک شود و گرم....

برگشتم و نیم نگاهی به آینه توی اتاق انداختم و خود را براندازی کردم و گفتم..... همش همین؟.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

دیوونه

دیوونه.... تو چشمای من زل نزن.....

چرا دشمنی می کنی.....

با خودت...

+ موزیک نوشت: بهروز کشاورز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

تشویش

گاهی پرستیدن عبادت نیست...

گاهی برای دیدن عشقت.... باید سر از رو مُهر برداری....

گاهی فقط شبیه آنچه که فکر میکنیم داریم عمل میکنم... فقط شبیه ... و فقط تصور... خودمرکز بینی ایی که همه مون رو اسیر خودش کرده... حتی گوینده همین حرف، که تصور میکنیم درست ترین حرف و تحلیل و برداشت عالم رو داریم.... و بهترین فهم .... و جلوی این فهم ناقص سدی به بلندای اسمانی بنا کرده ایم که هیچ کس را یارای عبورش نیست...و اخر سر تصدیقی فقط بر حرفهای خودمان میگذاریم.... که دیدی درست همان است که من میگفتم... چه حسی است نمیدانم... غرور ... تعصب .... کوته فکری... نه نه شاید عدم توان برای مقابله با واقعیت و قبول کردن این که تا به امروز فریب خورده بودم و اشتباه زندگی کردم.... شاید قبول این سخت ش کرده باشد.... نمیدانم.... کسی چه میداند... شاید من هم دچار همین شده باشم....

و فراموش کردیم این را که ممکن است عقل من تنها و صرفا تحت تاثیر و مجموع و شکل گرفته چند محدود نفر اطرافیانم باشد... تنها بُعد محدودی از ابعاد....

پ.ن: فکر کنم افلاطونی شوم... نه از لحاظ گرایش و تفکر... صرفا روش... روش بیان... بیان عقاید... ، متن فوق صرفا پایان یک گفتگو بود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

انجماد

من همینجام...

هر وقت دلت منجمد شد... و عقلت آزاد....

در همین حوالی....

منتظر...

فقط ولی اما در همان یک کم، کمی بیشتر مراقب خودت باش...❤

ر.ص

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

دوستت دارم

اینکه تو دوستم داشته باشی دست من نیست...

 ولی من همیشه دوستت دارم... 3>

و این هم دست تو نیست.

ر.ص

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

دوم شخص مفرد تو

کافه لمیز

شنبه عصر، ده مهر سال 87 بود....اما برف می اومد...

انگار خیلی سال گذشته اما من و تو با هم رفیقیم. مثه دو تا دوست صمیمی بودیم. تو  زیاد جوون نبودی منم انگار 30 و خورده ای سالم بود اما  ظاهرا جوون بودیم اما انگار پیر بودیم. تو موفق بودی... کتابخونه اتاقت پر از کتاب بود اما همش خاک گرفته بود. خونه ت رو به روی کافه لمیز بود... انگار یه طبقه بالای کافه لمیز بود اما از اون تیکه پنجره ای که با روزنامه پوشونده بودیش انگار از رو به رو پیدا بود.... من خیلی توی دلم ناراحت بودم نمیدونم چرا یه غمگینی توی حرفامون بود... زمستون سال 87 بود و....سرد بود و... یه اهنگ سنتی هم داشت میزد از گوشه های خونه ت... آهنگه رو دوست داشتم... توی کف اتاقت یه سوسک مرده اون طرف زیر میزت بود.

چادر سرم نبود یه پالتوی مشکی پوشیده بودم، تو هم یه پلیور طوسی...چکمه های مشکیم پام بود...کتابتو دادی بهم گفتی شعر پشتش عوض شده، جلد کتابه یه حالت نارنجی پاییزیه مایل به قهوه ای داشت.

آسمون خیلی تیره بود مثل عصر های روز برفی...خسته بودیم... خیلی خسته بودیم... گفتی بهم خیلی دنبالت اومدم... من خندیدم بعد اشکم ریخت روی دستت که اون کتابه توی دستت بود،

رفتی چایی بریزی گفتی بشین گرم شی... اشاره کردی به صندلی چوبی کامپیوترت و میزت و اون هیتر برقی که کنارش بود...

داشتم به صفحه کامپیوتر اتاقت نگاه میکردم...

دیدم 10 تا پست جدید گذاشتی که من نخوندم هیچ کدومشون رو...

+ فقط بازگویی و باز نوشتی از یک خواب بود...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن