امروز داشت آخرین روز بودنم می شد...

نمیدونم بگم بخیر گذشت یا... 

فقط در عرض چند ثانیه فرمون توی دستم اونم با اون سرعت دیدم ماشین داره لیز میخوره و مثه فرفره وسط جاده داره میچرخه ... :)

جالب بود...

اونهمه آمادگی خودم... و به اون زودی قبول کردنش... که نباشم...  یا تموم شد دیگه و اینجور چیزا... منتظر بودم فقط تموم شه انگار... تقلا نداشتنم حداقل پیش خودم، عجیب بود...

امروز روز عجیبی بود...

تا حالا تا به این نزدیکیش نرفته بودم...

ولی همش فک میکردم ترس باید داشته باشه...

چرا پس نداشت...

فقط یه چیزی کل وجودم رو لرزوند....

چند دقیقه درست چند دقیقه بعد اروم گرفتن صدای زنگ گوشیم اومد...

مامانم بود!!!!!!!!!

این عادی ترین و روزمره ترین مسیر هر روز منه و هیچ وقت تو همه این سال ها زنگ نمیزنه تو اون تایم که بگه کجایی... رسیدی... همه چی خوبه ...

و همه زورم تو عادی ترین حالت ممکن جواب دادن...

هنگ کردم خدا...

هنگ کردم و دیگه تا خود رسیدنم گریه ...

هفت دوازده هزار و سیصد و نود و شش عجیب ترین روز عمرم رو با تمام وجودم حس کردم...