در همین نزدیکی های شهر... چند کوچه ای پایینتر .... در پس کوچه های قدیمی....

من و میلاد و احمد و علی و... در حوالی استشمام بوی بهار در فصل برگ ریزان پاییزی ...

دنبال پلاک 27 انتهای کوچه ی پیچ در پیچ فرهمند....

بعد از چند ساعتی جست و جو بالاخره پیدایش میکنیم...

یک درِ کوچک قدیمی... پیرمردی خمیده و با راه رفتن های یک در میان حاصل از کهولت سن دلنشین...

خانه ای در انتهای کوچه ای قدیمی .... خانه ای ساده.... خیلی خیلی ساده و بی نهایت دلنشین غیر قابل دل کندن...

با مهربانی غیر قابل وصفی با چهره ای خوش رو تحویلمان می گیرد و وارد خانه می شویم...

محال بود چیزی به جز سادگی و عشق و محبت به چشم آدمی بخورد....

مادرش در کنار در ورودی با لحنی دلنشین تر خوش آمد می گوید و از راه رو وارد اتاق سمت راستی می شویم...

با سینی چایی وارد می شود و پذیرایی می کند و پدر کهن سالش صحبت را شروع می کند...

از محمد رضا می گوید... از رفتارش.... از چگونه درس خواندن هایش و چقدر مقید به نمازش بودن هایش...

وقتی که از پسرش حرف میزند بغض کنترل شده اش را می توانی از پس عمق صدایش لمس کنی...

و چشمهایی که تر میشود و ولی همچنان آنقدر قوی و محکم است که سرازیر نمی شوند...

از قبولی دانشگاهش می گوید.... از اینکه چه شد که وارد تربیت معلم شد....

نقل قول می کند از پسرش که همیشه می گفت معلم قرآن شدن چه تفاوت بزرگی با بقیه کارها دارد...

از تنها فرصت محدود دو ماهه معلم شدنش می گوید که تنها دو ماه فرصت معلمی را پیدا کرد....

از درس خواندن های غیر حضوری اش می گوید که همیشه با بالاترین نمره و معدل دیپلمش را گرفته بود...

مدرسه اش ولی در شهر نبود.... در کوچه ی پدری اش نبود.... پشت سنگر هایی که از خاک سرزمینش پر کرده بود....

با دو دشمن همزمان در یک سنگر می جنگید.... موقع امتحانات می آمد و امتحانش را می داد و برمی گشت...

شش سال و خرده ای زمان کمی نیست.... برای نوجوان 21 ساله ایی که تنها دو ماه فرصت معلمی را پیدا کرد...

دو ماهی که در چند هفته ی اولش اسمش در شهر می پیچد و او را از نمونه ترین مدرسه سطح تبریز به عنوان ناظم می خواهند...

ولی تنها بیش از دو ماه فرصت معلمی نداشت.... پدرش از مدیر مدرسه نقل می کند که قبول نمی کرد معاون مدرسه باشد و می خواست حتما در کلاس درس حضور داشته باشد... می گفت معلمی یک چیز است و تعلم قرآن چیزی فراتر....

در عملیات بیت المقدس ترکش خمپاره زخمی اش می کند و حتی برای جلوگیری از تلفات بیشتر از دوستانش خواهش می کند که برای برداشتن جنازه یا بدن مجروح او معطل نشوند که تلفات بیشتری را باعث شود....

مادرش می گوید از همه زودتر خبر شهادتش را من فهمیدم.... شب قبل از شهادتش به خوابم آمده بود....

شش سال پشت سنگر بودن انگار سیرابش نکرده بود که شش سال پس از شهادتش همچنان خبری ازش نبود... و غوطه در خاک سرزمینش با صلابت هر چه بیشتر همچنان ایستاده بود تا امروز با قدرت و امنیت تمام پایم را بر روی خاک سرزمینم بگذرام

شش سال طول کشید تا به همان کوچه پس کوچه های قدیمیه پدری اش برگردد.... شش سال طول کشید تا دوباره آغوش مادرش را دوباره تجربه کند....شش سال طول کشید تا .... شش سال طول کشید تا چشم های مادرش از پس پیچ کوچه ی قدیمی شان خالی باز نگردد...

ما را پسرانش خطاب می کرد و از کاری که باید انجام دهیم برایمان می گفت.... و حقی که بر گردنمان است...

فقط میخواست کمی هوای پسرش را هم داشته باشیم... چیز دیگری نمیخواست...

موقع خداحافظی با آن حالش تا سر کوچه آمد و من به وضوح می دیدم موج خوشحالی چشمانش را از نگاه های همسایه هایش... خوشحالیه پدری که حال دلش خوب شده بود از اینکه حس می کرد که هنوز هم در همین حوالی ها خاطرشان از پسِ گوشه ی ذهن هایی همچون کوچه پس کوچه های قدیمی خانه ی ساده ی همان روزهای پر سر و صدایش به سکوت تبدیل نشده است.

خجالت کشیدم که بگویم....

ما نیز اکنون پس از سال ها هم کلاسیه پسر شما هستیم....

در همان کلاس و همان دانشگاه....

فقط خواستیم که همیشه و همیشه دعایمان کنند....

چرا که حس می کنم شدید به همچین دعاهایی احتیاج داریم...

پدر و مادر شهید محمدرضا فرهمند

برای مشاهده عکس اصلی روی عکس کلیک نمایید.