دارم خودمو تو یه چالش قرار میدم... چالشی به نام اعتماد.... چالشی به نام دوست داشتن... چالش عشق... عشق واقعی در مقابل عشق از دیدگاه مجازی.... چالشی شاید به نام حماقت.... گاهی انگار چه ساده یادمان می رود که پشت همین صفحات مجازی آدم هایی با دل و روح و جان واقعی نشسته اند.... یا حق نداریم وارد زندگیشان شویم و هر حرفی و احساسی نسبت بهشان داشته باشیم یا هم باید بفهمیم تمام حرف ها از کانال مجازی به دنیای واقعی فرد وارد می شود.... تنها دنیای واقعی فرد که خلاصه اش کرده بود در یک دنیای مجازی آن هم از روی اجبار و اکراه و ناخواسته....

به چالش اعتماد فکر میکنم که داشتنش چقدر خوب است و حفظ کردنش چقدر خوبتر.... مخصوصا از زادگاه کسی که فریاد خیانت خیانتش گوشها کر کرده و..... 

شاید اشکال از خود بوده باشه... از همان چالش اعتماد .... از داشتن بی حد و اندازه ش.... در همه شرایط.... 

ولی اینکه یک آن متوجه بعضی چیزها شوی.... فرو میریزی.... اینکه دیگر نیستی آن .... اینکه دیگر سیرابش نمیکنی.... اینکه دیگر اانگاری تمام معادلات چند مجهولی ات که حل شد و باز خودت شدی با همه خود بودنت باز حوصله سر بر شدی و پلیز نکست مورد.....

یا نه...

یا شاید مشکل از این بوده بود که تازه فهمیدی .... تازه.... تازه یعنی همین چند لحظه پیش که چه کلاه به چه بزرگی به سرت شاید رفته بود....که تو نبودی بالفعل تمام بالقوه هایش...تو انگار نبودی واقعیت بخشیده شدن به همه آن چیزهای درون ذهنی.... 

یا تو .... یا شاید اصلا به چالش کشیدن را باید یاد میگرفتی از اول....

یا شاید مشکل از اینجا بوده که تو حتی در زیرزمینی ترین افکار زندگانیت هم حتی به خودت اجازه دعوت به آن را نمیدادی با گستاخی تمام و با تاسف از مشاهده ذوق زدگی در اوج چالش اعتماد....

شاید متنفر شدم حتی از شاید های بی در و پیکر ذهنی ام..... از احساسی که کاش هیچوقت برای هیچکس خلق نمیشد.....

باید بنویسم.... کمی تحمل کن ای دلم.... باید تمام کنم این نوشته را.... و الا..... نوشته ی ناتمامم با خوده تمام شده ام ناتمام تمام خواهد شد....

بانوی خیالی من... کاش توانش را داشتم تا با دستان خود برایت یاد دهم که چگونه میتوان طرحی از عشق را در برگ برگ زندگی به تصویر کشید.... کاش قدرتش را داشتم تا طرحی بزنم از گیسوان زیبای محبت در لابه لای لبخند های زندگی تا عشق ورزیدن را در بوم زندگی رنگ کنیم...

کاش خود می توانستم دعوت کنم به تجلی گاه هنرهای تجمسی آفرینش و به چالش بکشانیم چالش اعتماد را و ...... که اما ولی ای کاش کمی هم  به چالش کشیدن را یاد گرفته بودم.... که میتوانستم به چالش بکشانم تمام خیانت های جهان را...

کاش کمی تا قسمتی کنترل خودمان را فقط گهگاهی در دست خود بگیریم و افسار گسیخته در زیرزمین افکار هر کسی غرق نشویم و شنا نکنیم.... تا خود ناخواسته یا از خدا خواسته موجبات صدور ویزای جسارت امور داخلی خود را به هر کس و ناکس تازه از راه رسیده ای ندهیم...

ای دل.... اخر سر هم کار خود را میکنی و هوای گوش جان سپردن نداری انگار...

باشد...

حرف آخر...

حرف آخر به شرط کشیدن تنفسی عمیق با چشمانی بسته و کاستن سرعت از خواندن ناخواندنی ها و اندکی آرام گرفتن....و....

و..... اینکه.....

فقط کاش گهگاهی.. تنها گهگاهی با آرامش لحظه ای مکث کنیم.... از تمام امورات و اتفاقات سیال اطراف خود.... و در یک آن به خودمان آییم و در همان آرامش مذکور.... با تنفسی عمیق تر و القای حس آرام تر و سکون در خود.... از خود بپرسیم......همین چند کلمه را...

که چه میکنم؟!!!..... حواسم هست؟..... یا سوار بر قطار سریع السیر زمانه من هم در خواب پاییزی و در اوج بی مهری اسیر شده ام؟...

به سخره گرفتن عشق بزرگترین اشتباه آدمی است و تا پی به این اشتباهش نبرد باید تاوان گناه کبیره اش را بدهد....

که دل.... آخرین پناه گاه هر کسی برای خودش است....و ویرانی آن...... حتی غیر قابل تصور....

+ بدون ویرایش، تنها قسمتی از آنچه نوشته بودم هایم... که قابلیت انتشار داشتند...

++ در بدو نوشتار قرار به مرموز بودن بود و در انتها حتی روی این قرار هم نتوان شد که اعتماد کرد...

+++ تو قرار است کی تمام کنی ام خدایا... فقط جانان به قربانت زودتر خبرم کن.... حداقل تو زودتر از بقیه...

++++ دیگر حرفی نیست..... در انتها فقط تو میمانی و یک جفت قول جفا شده و احساسی که در لابه لای ارزشهای دنیوی دیگر ارزشی برایش باقی نمانده است... و امادگی برای هوای سوزناک بی مهر پاییز و سرمای از پا درآور زمستانی ات... و بهار ی که نمیدانم به کدامین امید شکوفه خواهد شد و میوه هایش را کدام شیادان زمانه خواهند چید...باز صد شکر به مهر با همه ی بی مهری اش... حداقل پاییز با همه مهربانی اش روراست هست.../ر.ص