نوشته های مستر من

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مستر من» ثبت شده است

لنگ ظهر

از سری سر و کله زدن های من (+) و خاله فریبا (-):

- رضاااااااااا... هوووووی پااااشووو بااااا ساعت دو ظهره هنوز گرفته خوابیده

+ خاله تورو خدا سر و صدا نکن خسته ام

- بعله دیگه منم از شب تا صبح بشینم پای تلگرام و لاو بترکونم و مخ دختر مردمو بزنم خسته میشم

+ خااااااالللللللهههه؟!!!!  خوبه خودت شاهد بودی تا خود صبح داشتم سفارش مردم رو طراحی میکردم... :/

- دیگه بدتر... دیگه بدتر .... هم سن و سال های تو کم مونده بچه شون هم به دنیا بیاد تو هنوز....

+ چیکار کنم برم مخ دختر مردمو بزنم؟!!

- ها چشمم روشن بعله بفرما دیگه ... بعد اینهمه مدت پسر بزرگ کردنم همینم مونده بود 

+ پس چی؟!!

- هیچی بیا یکم سر معصومه رو گرم کن باهاش بازی کن من بخوابم خسته شدم از صبح

+ من : :/ 

- تو که اگه عرضه این کارا رو داشتی الان دست از پا دراز تر نمیفتادی اون گوشه زانوی بخل رو غم بگیری

+ خاله زانوی غم بخل بگیری .... بعدشم بغل ...خخخ 

پ.ن : آخر سر هم نفهمیدم چی به چی شد هر چی گفتم یه چیزی گفت نفهمیدم چیکار کنم معصومه رو گرفتم اوردم زیر پتو با هم خوابیدیم...خخخ ... البته اینقد ادا در آوردیم که خواب همه رو پروندیم 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مسترمن

متن نوشته...

ساعت شش - پایانه مسافربری :

سوار اتوبوس میشم و طبق معمول دنبال یه صندلی تک نفره، جامو پیدا کرده، گوشیم را برداشته و سراغ تنها دوست و همراه همیشگی، هندزفری هایم که با نظم خاصی گره خورده اند می روم، سرم را تکیه داده و چشمهایم را می بندم، نیم ساعت بعد با صدای زنگ گوشی به خودم می آیم، طبق معمول معصومه است حتما، لبخندی ناخودآگاه رو صورتم پدیدار شده و منتظر صدایی از آنطرف گوشی. تنها کسی که هر چند روز یک بار بهم زنگ میزنه، حالم را میپرسه و با اصرار فراوان تاکید دارد که دقیقا کجایی و الان داری چه کاری میکنی، بعد یکی از شعرهایش را خوانده و قطع میکند.

+ سیام

- سلام

+ هایداسان؟ (کوجایی)

- یولدایام، گلیرم، سن هارداسان؟ ( تو راهم، دارم میام، تو کجایی)

+ من گیدیلم سیزه، سن هاواخ گلیسن؟ ( من دالم میلم خونه شما، تو کی میای)

- 10 دقیقه ایی یتیشیرم. ( 10 دقیقه ای میرسم)

با شور و ذوق فراوان گوشی رو قطع میکنه.

جاده به شدت مه آلوده و ماشین ها با چراغ های روشن در حال تردد هستند. وارد شهر که شدم دانه های برف، رقصان با ملودی طبیعت روی دلم می نشینند. تابلو ترمینال رو میبینم هندزفری رو با همون نظم اولیه سرجاش میذارم و کیف پولم رو باز میکنم، از شوق رفتن زیر بارش نرم برف پاییزی دل در دل ندارم. زیپ کاپشن مشکی ام را تا میانه بالا کشیده و لبه های منتهی به گوش هایم را نسبتا صاف میکنم. عاشق بیرون آمدن بخار نفس های گرم در هوای سرد برفی هستم، محال است سوار تاکسی شوم، از مرکز شهر با پای پیاده شاید بیشتر از نیم ساعت طول نکشد. دستانم را در جیبم گذاشته و محو تماشای پایین آمدن عاشقانه دانه های برف زیر نور چراغ برق های پیاده رو که دیگر با تاریکی هوا روشن شده اند قدم بر میدارم. چه لذت بخش تر کرد در همین زمان صدای آرام‌بخش اذان از آسمان شهر که همقدم با دانه های برف گوش را نوازش و در دل آرام گرفت. احساس غرور و رضایت زایدالوصفی تمام وجودم را فرا می‌گیرد؛ قدم زدن روی سنگ فرش های شهری که ندای اذان در معطوف ترین زمان ممکن با آزادی تمام در آسمان طنین انداز میشود و تمدن اسلامی ام را به رخ متمدن های متظاهر سردرگم میکشد. با تفکر در افکار و احساسم بیشتر به وجد می آیم. با فکر شالگردنی که مادرم قرار است برای اولین بار برایم ببافد خودم را گرم نگه می دارم، هیچوقت شال گردنی نداشته ام ولی تازه فهمیده ام که چه گرمایی می تواند داشته باشد. به شالگردن فروش کنار خیابان با طعنه نگاه کرده و گرمای شالگردنی که به دور افکارم کشیده ام را به رخ اش می کشم. دستانم را ها کرده و زنگ خانه را میزنم، صدای تیک آیفون خبر از باز شدن در می دهد. دخترکی کوچک تمام ذوق و شوقش را در پاهایش ریخته و با چهره ی بانمک خود در حال دویدن به سوی در است، بی انصاف زودتر از من خودش را رسانده. چنین قدرت و سرعت در دویدن ناشی از ایمان به باز شدن دست هایی به سویش است که یقین دارد هیچ تبصره و وتو ایی نمی تواند مانعش شود. دخترک سه ساله چه خبر از ایمان و تبصره و وتو دارد؟ تنها ذات پاک و دست نخورده اش است که می تواند بدون هیچ انحرافی او را با این شتاب به ایمان قلبی زخمی نشده اش برساند.

ساعت هشت شب...خانه.

پنجشنبه 13 آذر1393 ساعت 1:11 قبل از ظهر

+ از سری نوشته جات دوسال پیش بر باد رفته بلاگفا... :(

امروز تولد اتمام 5 سالگیه معصومه، دختر خاله دوست داشتنیم هست :)

به طور اتفاقی هوای مطالب بر باد رفته ام رو کردم و این متن...

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مسترمن

هندزفری ◀ نسکافه، رستاک

کاور هندزفری نسکافه

3. نسکافه، رستاک ◀ دریافت ، حجم: 3.12 مگابایت

"یاد یه شعر تازه می افتم... وقتی سرت توی کتاباته...

موهای جاری روی پیشونیت... زیباترینِ اتفاقاتِ... " 

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مسترمن

نامه خیالی ۲ (نگاه سبز)

بانوی خیالیِ من:

نه تو میدانی در چه حالی ام و نه من می دانم...

ولی هر جا که هستی و صدایم را نمی شنوی سلامم را به خود برسان و عمق احساس مرا برای خودگوشزد کن...

می دانی؟

چشمان سبز تو بوی فتنه می دهند... و من جوانی پرشور در غبارِ مه آلودِ احساساتت، خود را گم کرده ام...

و تو خشنود از هیاهویِ آشوب هایِ تمام نشدنیِ شهر...

دلم را که سخت در آغوش می گیرم تا از هجومِ زبانه هایِ شعله هایِ عشق در امان بماند جاودانگیِ حضورت در اعماق دل وجودم را می سوزاند...

رقصانه یِ گیسوانِ بلندت در هجوم بی رحمانه یِ بادها عاقبت من را به باد خواهد داد...

و سرانجام به نظاره می نشینی که چگونه مویِ سپیدِ غریبانه یِ آشنا، در حسرت لمس گرمیِ دستانت از سبزیِ نگاهت پیشی گرفت...

اکنون که اوج ژرفایِ نگاهت، فراتر از نگاهت نیست نمی توانی درک کنی اوج نیازت را...

و آن روز که سپیدیِ گیسوانت به شمارش در آمدند و آتش شور جوانی و غرور زنانگی ات فروکش کرد در حسرت یک نگاهِ ساده یِ عمیق خواهیم سوخت...

که در حسرتِ گرمیِ شیرینیِ خوشرنگِ ساده یِ یک استکان چایی داغ، تلخ ترین قهوه هایِ سردِ تُرکِ کافه ها را می نوشیم...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن

برف زمستانی یا بهاری؟

برف زمستانی بهاری

ولی قرارمان این نبود ها!!! گفته باشم... اینکه من نباشم و بباری و بعد بیایم و غافلگیرم کنی با این حجم بودنت و من فقط فرصت تماشای آب شدنت را داشته باشم...

+ عکس شهر برفی م :)

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مسترمن

جهانی دروغ و چشایی فروغ و صدایی خفه

عصر یک روز پاییزی با نمناک نسیم سرد و گرم اوایل پاییزی بود...

پس از دست کشیدن از یک بازی عصرگاهی در کوچه یِ نیمه خاکی...

موقع برگشتن به اول سرِ کوچه یِ خانه یِ خود متوجه چیزی عجیب می شوی...

انگار که همه مردم دورو برت یه حالت غیر معمولی دارند... در یک حالت بی خیالیِ محض و بدون سرعت و انگار که در برنامه نود بارها دارند تصویر حرکت خطای انجام شده را اسلو موشن می کنند با وجود یک جو تحمیلی توبیخ کننده ی انحصاریِ بدون قید و شرط.

یک آن شخص مسئول شارع قدرت متوجه حالت عادیِ تو شده و با ترس و سرعت فراوان به سمت تو حمله ور می شود و محکم به زمین می خواباندت که صدای دستور دهنده اش را میشنوی که مگر نگفتی به همه از سرنگ ها زدی؟!!! پس این چرا به هوشه و عقلش هنوز عادی کار میکنه؟!!

یک آن با ترس و لرز شدید و بی خبر از همه جا متوجه رفتار غیر عادی مردم غیر عادی کوچه و بازار میشوم و من هم خودم رو به شکل و شمایل رفتاریِ اونها در میارم... و با رفتار ساختگیم قانعش میکنم که من هم دچار آن عارضه مهدوف آنها شده ام... هراسان به سمت خانه میرم و انگار که دیگر در کل کوچه هیچ کس در حالت طبیعیه خودش نیست.... از پدر و مادرم خبری ندارم و نمی دانم که دیگر کجا هستند و مدتی بعد تر متوجه میشوم انها نیز همانگونه شده اند و این ماده ی بی هوشی مانند رو انگار به همه تزریق کرده اند و همه را مدهوش و به حالت غیر عادی تبدیل کرده اند... و در جوی در حالت تسخیر قرار گرفته شده ایم...

هیچ کس... دیگر هیچکس نبود و همه دچارش شده بودند... فقط من بودم و یک نفر که هنوز هم هر چه فکر میکنم دیگر به یادم نمی آید آن دیگری که بود که با من موفق به فرار شد و خودمان را برای همیشه به همچین بی خبری و مدهوشیِ نمایشیِ ساختگیِ هم رنگ شدن با مردم زده بودیم که مبادا آن آدم بدها فکر کنن ما جان سالم به در برده ایم...

هنوز هم یادم است... با آن یکی دیگر به صورت انگار شیفتی کار میکردیم و دنبال راهی برای رهایی خود از این معضل و نجات دیگران از این اوضاع گیج و مدهوش مانند... هیچکس حرفمان را نمیفهمید ... حتی پدر و مادر خودم... خودمان را به در و دیوار میزدیم و از یک جا هم مواظب عدم اطلاع آن مامور قدرتی که مسئول تحت نظر گرفتن و داشتن بود...

آن ها که بودند و سر مردمان چه آوردند و چکارشان کردن و راه نجات چه بود و آن ترس و دلهره و به در و دیوار زدن های منِ تنها که آخر سر هم متوجه نشدم و نیستم...

+ مهدوف: وزن مفعول از هدف

++ صرفا بازگوییِ یک خواب

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن

انعطاف

در مورد مسائل شخصی - درونیِ خود هیچوقت خیلی انعطاف پذیر نبودم...
یعنی اینکه وقتی منتظر روی دادن چیزی باشم و خودم رو براش آماده کرده باشم ولی در یک آن بدون هیچ مقدمه ای و درست در لحظه ای که باید اتفاق بیفتد و مورد استفاده قرار گیرد با چیز دیگری مواجه شوم به شدّ از درون دچار به هم ریختگیِ نا موزونی می شوم و انگار که خون به مغزم نمی رسه... قبلا ها خیلی شدید بود این موضوع برای خیلی مسائل ولی خوشبختانه یا هم چه کسی میداند شاید هم متاسفانه در مورد مسائل شخصی، عمومیِ - بیرونی خیلی وقت پیش هاست که سعی در منعطف ساختنش هستم و از فرمول بی محلی استفاده میکنم... ولی همچنان در برابر شخصی - درونیِ خود همچنان این عدم انعطاف گاهی اوقات شدید روی اعصاب هست و عجیب گاهی اوقات خون به مغز نمیرسه و بووووووومممم...
+ مثال برای مسائل شخصی عمومیِ - بیرونی : مثلا فرض کن از چند ساعت برای ناهار، خودت و معده ی محترم ت را آماده و منتظر یک چیزی کرده باشی و همه ی امورات هم دال بر آن غذای بخصوصی باشد ولی در یک آن که در قابلمه رو برمیداری کلا ببینی که چیزه دیگری است و این تغییر درست زمانی رخ دهد که قرار بر زمان مورد استفاده اش همان لحظه باشد :/
+ مثال برای مسائل شخصی - درونی : هم که بماند :)
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

فلسفه آفرینش

گاهی اوقات که در افکار خود با خود، به خودم فکر میکنم...

به این نتیجه میرسم که شاید من... شاید من آفریده شده ام که عشق بورزم...

که عشق بورزم عاشقانه در مقابل تمام بی احساسی های دنیای اطرافم...

تمام انسان هایی که بویی از مزه واقعی فهم عشق به مشام عقلشان هم نرسیده است که چه بماند دلشان...

شاید مهر محکومیت زندان من همین شکنجه هست... که نمیتوانم عشق نورزم در برابر تمام ناملایمتی ها...

عشق ورزیدن در مقابل تمام دل های سرد و بی روح.... دل هایی که یا نتوانستند گرم شوند و یا روزگار یخ بست به تمام احساسشان...

و یا دل هایی که از عشق تنها صورتی از آن را توان اختیار داشتند و صرفا عشق را بازی کردند تا جایی که می توانستند... یا به نفعشان بود...

نه تا جایی که گرمای بی نهایت عشق آنها را در خود شعله ور کند و عشق مبدا و مقصد تمام دنیاهایشان شود...

نه تا جایی که عشق نیت همه افعالشان شود و عشق تصمیم گیر اعمالشان...

چقدر سخت است فهم معنای عشق از طریق عقل و توان انتقال این فهم ناقص به سر مقصد منزل خویش در اعماق دل و جان؟!!!

و چه بد حالیست تنهایی عاشقی که تنها یاد دارد صادقانه عشق بورزد و توان دست کشیدن از آن را ندارد...گویی که با ذاتش گره خورده است.

و چه خوب می شکنند دل را؛ دل هایی که عشق را تنها صورتی بیش نمی بینند و نقش عشق را بر روی تمام دل ها به بازی می گیرند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

پر از سکوت...

گاهی وقتها آنقدر پر از حرفی که حتی نمی توانی جمله ای به زبان بیاوری...

آنقدر در اعماق وجودت درد داری و حرف های ناگفته که تنها فریادی می کشی از جنس سکوت...

فریادی به بلندای تمام ناگفته های دلت.... به تمام آنچه که بر سر دل ها آمد و لام تا کام نتوانستند حتی کلمه ای بگویند...

تنها سکوت کردند.... نگاه کردند... فرو خوردند همه ش را و تهمت مغرور بودن را هم به دوش کشیدند...

و قوی ترینشان شاید لبخندی هم به صورتکان خود نقش بستاندند تا خلاص شوند از نگاه ها و حرف ها و قضاوت های دیگران...

که مجبور باشند لبخندی برای دیگران نشان دهند تا شاید کسی متوجه شدت اشک ها و اوج زخم هایشان نشوند .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن