نوشته های مستر من

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «letter4u» ثبت شده است

نامه خیالی 6 (بیشعورجان)

می دانی بانوی خیالی من...

بالاخره روزی در این شهر غریب... دستت را که نه گوش ات را می گیرم و می گویم بیشعور جان تمام این مدت کجا بودی که من، تنها مانده بودم از تو و هر لحظه از نبود تو را بی تاب می شدم... 

خبر نداری که دنج ترین کافه های تمام این شهر شلوغ را من تنها با تو رزرو کرده ام... 

و بدون تو تنها از دور و از پشت شیشه های مات زده شان گذر میکنم... و در ذهنم برای هر دو مان سردترین قهوه های تلخ ترک را سفارش می دهم چرا که قرار هست با شیرینی لبخند تو در گرمای حضورت درست زمانی که رو در روی هم نشسته ایم و نمی توانیم حتی لحظه های اجباری پلک های چشم هایمان را تاب بیاوریم، ناب ترین طعم هستی را به دنیا بچشانیم...

ایمان دارم که حضور تو تمام قوانین هستی را به چالش خواهد کشید... و رویای سفر در زمان بشر را به حقیقت پیوند خواهد زد... چون؛ به ثانیه گذشتنِ ساعت ها تماشایت و به یک عمر گذشتنِ یک لحظه پلک زدن های لعنتی، که مانع تو از من می شود اگر به سخره گرفتن زمان نباشد پس چیست؟!... با تو می شود تمام زمان را در نوردید... با تو می شود تمام دنیاها را قدم زد... و با تو می شود به رویاها رنگی واقعی بخشید...

در نبود تو دست های تنهایم را در تمام پیاده راه های سرد و تاریک این شهر غریب پنهان می کنم... چشمانم را می بندم و گوش هایم را... و این منِ خالی، تنها چیزی را که احساس می کند جای خالی احساست است که این شعر را برایت می سراید...:

تمام کافه های شهر را من بدهکارم

که در آن لحظه ای با تو دمی آسوده انگارم

+طهران_نوشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

نامه خیالی ۲ (نگاه سبز)

بانوی خیالیِ من:

نه تو میدانی در چه حالی ام و نه من می دانم...

ولی هر جا که هستی و صدایم را نمی شنوی سلامم را به خود برسان و عمق احساس مرا برای خودگوشزد کن...

می دانی؟

چشمان سبز تو بوی فتنه می دهند... و من جوانی پرشور در غبارِ مه آلودِ احساساتت، خود را گم کرده ام...

و تو خشنود از هیاهویِ آشوب هایِ تمام نشدنیِ شهر...

دلم را که سخت در آغوش می گیرم تا از هجومِ زبانه هایِ شعله هایِ عشق در امان بماند جاودانگیِ حضورت در اعماق دل وجودم را می سوزاند...

رقصانه یِ گیسوانِ بلندت در هجوم بی رحمانه یِ بادها عاقبت من را به باد خواهد داد...

و سرانجام به نظاره می نشینی که چگونه مویِ سپیدِ غریبانه یِ آشنا، در حسرت لمس گرمیِ دستانت از سبزیِ نگاهت پیشی گرفت...

اکنون که اوج ژرفایِ نگاهت، فراتر از نگاهت نیست نمی توانی درک کنی اوج نیازت را...

و آن روز که سپیدیِ گیسوانت به شمارش در آمدند و آتش شور جوانی و غرور زنانگی ات فروکش کرد در حسرت یک نگاهِ ساده یِ عمیق خواهیم سوخت...

که در حسرتِ گرمیِ شیرینیِ خوشرنگِ ساده یِ یک استکان چایی داغ، تلخ ترین قهوه هایِ سردِ تُرکِ کافه ها را می نوشیم...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن