سلام دفترخاطرات عزیزم...
در سکوت زیبایی هستم... بدون هیچگونه مزاحمت هایِ مخل کنندهِ تنهایی ها...
یک هفته به شروع کلاس ها مانده است ولی اما من یک هفته به ماندن آمده ام...
تا قدری هم با خودم باشم... قدری هم با خود خلوت کنم... با خودم حرف بزنم...
کمی هم دست در دست خود با خود قدم بزنم...
گاهی اوقات آنقدر در عمق سکوت خود غرق می شوم که چگونه صحبت کردن از یاد می رود...
صدایم تغییر می کند...
گلویم انگار از بغض نامعلومی گرفته است و نحوه ی استخراج حروف نیز لنگ میزنند...
نمی دانم در عمق افکارم به دنبال چه چیزی می گردم...
ولی این را می دانم که به یافتنش شدید نیاز دارم...
نیازی از جنس تن و جان و روح...
تا به آرامش برساند تمام خستگی های اینهمانی را از تشویش های روزانه...
یک موازنه جدید را نیز آغاز کرده ام...
همزمان با دنیای واقعی دنیای مجازی خود را نیز فراری دادم از تشویش های روزانه...
آدرس خانه ش را تغییر داده ام تا دیگر مجبور نباشم به مامور شهربانی، هر روز و هر روز بخاطر خلاف مسیر دلخواه افکارشان پیمودن هایم را جوابگو باشم... یا هر آن نگران بدست آوردن مدرکی برای متهم کردن از دریچه ذهن هایشان...
به این فکر میکنم که گاهی چه خوب هست همه خودمان باشیم...
و با تمام وجود و جرات خودمان را در معرض نمایش دیگران بگذاریم...
نه خودمان را در تلاش دلخواه دیگران...
نه صرفا متضاد نما هایی مترادف با دیگران...