عاشقانه های بی پروایتان را برای خود نگه دارید
نامش حسادت نیست... ولی... حتی شاید کمی...
فوران دوست داشتنیه عاشقانه هایتان
بر حجمِ غمِ تنهایی های عابر پیاده ی این شهر غریب بیفزاید...
+طهران_نوشت: ساعت بیست و سه و هجده دقیقه
عاشقانه های بی پروایتان را برای خود نگه دارید
نامش حسادت نیست... ولی... حتی شاید کمی...
فوران دوست داشتنیه عاشقانه هایتان
بر حجمِ غمِ تنهایی های عابر پیاده ی این شهر غریب بیفزاید...
+طهران_نوشت: ساعت بیست و سه و هجده دقیقه
◀ 4. حالِ دلِ من، Emo Band ◀ دریافت ، حجم: 3.87 مگابایت
" حاااالِ دلِ من به احساسِ توی چشمات بستگی داره
آروووم میشــم توی پنجره وقتی که بارون میباره..."
سلام دفترخاطرات عزیزم...
در سکوت زیبایی هستم... بدون هیچگونه مزاحمت هایِ مخل کنندهِ تنهایی ها...
یک هفته به شروع کلاس ها مانده است ولی اما من یک هفته به ماندن آمده ام...
تا قدری هم با خودم باشم... قدری هم با خود خلوت کنم... با خودم حرف بزنم...
کمی هم دست در دست خود با خود قدم بزنم...
گاهی اوقات آنقدر در عمق سکوت خود غرق می شوم که چگونه صحبت کردن از یاد می رود...
صدایم تغییر می کند...
گلویم انگار از بغض نامعلومی گرفته است و نحوه ی استخراج حروف نیز لنگ میزنند...
نمی دانم در عمق افکارم به دنبال چه چیزی می گردم...
ولی این را می دانم که به یافتنش شدید نیاز دارم...
نیازی از جنس تن و جان و روح...
تا به آرامش برساند تمام خستگی های اینهمانی را از تشویش های روزانه...
یک موازنه جدید را نیز آغاز کرده ام...
همزمان با دنیای واقعی دنیای مجازی خود را نیز فراری دادم از تشویش های روزانه...
آدرس خانه ش را تغییر داده ام تا دیگر مجبور نباشم به مامور شهربانی، هر روز و هر روز بخاطر خلاف مسیر دلخواه افکارشان پیمودن هایم را جوابگو باشم... یا هر آن نگران بدست آوردن مدرکی برای متهم کردن از دریچه ذهن هایشان...
به این فکر میکنم که گاهی چه خوب هست همه خودمان باشیم...
و با تمام وجود و جرات خودمان را در معرض نمایش دیگران بگذاریم...
نه خودمان را در تلاش دلخواه دیگران...
نه صرفا متضاد نما هایی مترادف با دیگران...
پر از حرفم... ولی گاهی سکوت ویران کننده ترین فریاد ممکن است...
مجالی برایم بده ای دل... می دانم تو هم همچون همه حتی خودم از دست خود جان به لب شده ای...
نمی شود فریاد زد گاهی... خیلی حرف ها را... زخم ها را... دلشکستگی ها را... و دلتنگی ها را...
هراسان مباش ای دل... نگفتن هیچگاه دلیلی محکم برای فراموشی نمی تواند باشد...
پریشان مباش... همه را به یاد دارم... تک تک لحظه هایت را به پایت زجر کشیده ام...
روزی خواهد رسید...
آن روزی که دیگر چیزی از خود برای خود باقی نمانده است...
قطره قطره اشک هایم گواه این مدعا خواهند بود...
تو خود دانی که چه درد ها پشت این سینه آرام گرفته اند و ...
هیچ... جای هیچ حرف نیست... در روزگاری که جای هیچ دل نیست...
و تو... و تو خود خوب تر از هر کسی می دانی که تا آن سر دنیا هم که روی... آخر سر به پای حسرتِ همیشگیِ دلتنگی هایت خواهی سوخت و اختیاری نزد اراده تو نیست...
خیلی سخت است تمام افکارت پر شده باشد از او و او تمام سعی اش خالی شدن از تو و خیلی سخت تر که هر دو در فکر هم و پرده ای نامعلوم مانع از حتی معمولی ترین مکالمه بی ارزش همه روزه ی عابران پیاده رو باشد... .
راستی ای دل... نگرانت شده ام... که چه سرانجامی برایت خواهد بود... یا که اصلا به سر انجامی خواهی رسید یا که در همان میانه ی راه برایت فاتحه ای باید خواند؟... .
چه زخمی بر خود برداشته ای که این چنین سرگردان کوچه و خیابان در پی مرهم خیالین خود می گردی؟!!...
راستی مگر از شدت زخم ها دلی برایت باقی مانده که بتوان بر روی آن مرهمی گذاشت....؟!!
بی خیال ای دل... کاش دل ها هم مرگ مغزی می شدند...
دوستت دارم . . .
همین .
و این متاثر از هیچ چیز دنیای اطرافمان نیست .
هر چه هم میخواهد بشود، بشود .
چرا که تنها اتفاق ثابت دنیای زندگیه غیر قابل تغییر من است .
که متغییر بودنش فقط به سمت بیشتر شدنش ممکن است .
نه میتوانم بی خیالت شوم نه بی تفاوت...
و این دیوانه کننده ترین پارادوکس ممکن دنیای من است...
ر.ص
دارم به مستر اسلیپ فکر می کنم...
آره.... مستر اسلیپ....
که عایا لقب خوبی است برای کسی که از خواب متنفر است و چند برابر آن از بیدار شدن از آن....؟!!!
و یا شاید مقداری هم کسی که یکهو و ناخودآگاه از فرط خستگی و چشم درد و صبح زود بیدار شدن به خواب ناخواسته می رود و..... همین
البته این ناخودآگاه ذهنی نقض می شود زمانی که صبح فردایش و صبح دیروزش زود از خواب نپریده باشد...
+ انگار استادمان هوای آمدن ندارد....خخخ... دعاهایتان گرفت... برم فرمم را پر کنم... دقایق آخر است دیگر...