نوشته های مستر من

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بانوی خیالی» ثبت شده است

نامه خیالی 6 (بیشعورجان)

می دانی بانوی خیالی من...

بالاخره روزی در این شهر غریب... دستت را که نه گوش ات را می گیرم و می گویم بیشعور جان تمام این مدت کجا بودی که من، تنها مانده بودم از تو و هر لحظه از نبود تو را بی تاب می شدم... 

خبر نداری که دنج ترین کافه های تمام این شهر شلوغ را من تنها با تو رزرو کرده ام... 

و بدون تو تنها از دور و از پشت شیشه های مات زده شان گذر میکنم... و در ذهنم برای هر دو مان سردترین قهوه های تلخ ترک را سفارش می دهم چرا که قرار هست با شیرینی لبخند تو در گرمای حضورت درست زمانی که رو در روی هم نشسته ایم و نمی توانیم حتی لحظه های اجباری پلک های چشم هایمان را تاب بیاوریم، ناب ترین طعم هستی را به دنیا بچشانیم...

ایمان دارم که حضور تو تمام قوانین هستی را به چالش خواهد کشید... و رویای سفر در زمان بشر را به حقیقت پیوند خواهد زد... چون؛ به ثانیه گذشتنِ ساعت ها تماشایت و به یک عمر گذشتنِ یک لحظه پلک زدن های لعنتی، که مانع تو از من می شود اگر به سخره گرفتن زمان نباشد پس چیست؟!... با تو می شود تمام زمان را در نوردید... با تو می شود تمام دنیاها را قدم زد... و با تو می شود به رویاها رنگی واقعی بخشید...

در نبود تو دست های تنهایم را در تمام پیاده راه های سرد و تاریک این شهر غریب پنهان می کنم... چشمانم را می بندم و گوش هایم را... و این منِ خالی، تنها چیزی را که احساس می کند جای خالی احساست است که این شعر را برایت می سراید...:

تمام کافه های شهر را من بدهکارم

که در آن لحظه ای با تو دمی آسوده انگارم

+طهران_نوشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

نامه خیالی 5 (معجزه)

بانوی خیالیِ من...

می دانی...

دلم که می گیرد... هوای تو را می کند...

انگار که در هوایی که نفس های تو در آن دمیده می شود آرامشی سحرآمیز نهفته باشد...

و خدا داند که حال این دل را تمام طبیبان شهر جواب کرده اند...

آنها چه می دانند از معجزه و سحر...

آنها که از معجزه ی نوازش چشمان تو بویی نبرده اند...

یک قرص چشمان تو آرام بخش تمام امراض من است...

و قرص دیگر چشمانت... روشنایی بخشِ حیاتِ وجودی من...

معجزه ی لبانت... آنگاه که مرا خطاب قرار دهی... سرسبز ترین ماه پاییز را رقم می زند...

و گرمای دستانت برای من تمام سرمای زمستان را کافیست...

آنگاه که لبخند روی لبان تو نمایان شود... شکوفه های بهاری جان روییدن می گیرند و تقویم روزگارِ من با تو تحویل می شود...

گرمای آتش عشق تو گرمترین فصل سال را به یغما برده است...

آنگاه که من در آغوش احساس تو غرق می شوم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

نامه ی خیالی 4 (آرام)

می دانی بانوی خیالی من

دلم دیگر هوای دل بودن ندارد...

نفس هایم هوای هوا را هم ندارد...

و قدم هایم... توان قدم هایم را ندارد...

ذهنم دیگر... ههه.... ذهنم ولی در این وانفسای دلباختگی ها بدجور جولان می دهد...

مضحکانه نگاهی اندر تاسف بار می اندازد... به حال و روزم می خندد و افسوس می خورد...

در هیئت غیرمنصفانه خویش در ردیف اول متهمان بازخواستم می کند و برایم حکم صادر می کند...

دنبال مجرم این جنایت فجیح و این قتل عام انتحاری می گردد و من...

و من در این میان لب های خود را سفت به هم میچسبانم و نگاهم را به زمین می دوزم...

که خدایی نکرده به سر نخ ریسمان های نبافته ات که دور گردنم انداختی نرسد...

من خوب می شناسمش... 

او هم خوب مرا می شناسد که اینگونه آبی شده است روی شعله های خاکستر شده ی آتشِ جان...

می دانی بانوی خیالی من...

حال این روزهای زندگی من تعریف کردنی نیست...

زندگانی ام رو به راه است... رو به راه تر از هر زمان ممکن دیگر...

ولی فراتر از زندگانی ای که در ویترین زندگی ساخته ام... اینجا دیگر کسی زنده نیست...

و هر لحظه عطر خوش نیستی را استشمام می کند و در آخرین پنجره یِ اتاق تنهایی خویش...

چشم انتظار بالا آمدن تلالو خورشید و تابش نور بی پیرایه آن از آخرین درزهای پر نشده ی امید خود نشسته است...

اگر آخرین پناه و دلگرمی آدمی ایمان خود باشد... به گمانم مدتهاست که تهی از آن شده ام...

و حالا خدای من...

نوبت توست... که مرا آفریده ای...

و از همه آگاه تر می نمایی به تمام ابعاد پیچیده ای که با افتخار در من کار گذاشته ای...

نمی دانم چگونه... یا به کدامین وسیله...

که تو خالقِ مختاری...

اگر در همه ی دنیاهایت فقط یک آرزو دارم... 

اینگونه می گویمت که تو خود داناتر از دانایانی... که من را حتی بیشتر از من می شناسی...

آرامم کن .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن