پر از حرفم... ولی گاهی سکوت ویران کننده ترین فریاد ممکن است...
مجالی برایم بده ای دل... می دانم تو هم همچون همه حتی خودم از دست خود جان به لب شده ای...
نمی شود فریاد زد گاهی... خیلی حرف ها را... زخم ها را... دلشکستگی ها را... و دلتنگی ها را...
هراسان مباش ای دل... نگفتن هیچگاه دلیلی محکم برای فراموشی نمی تواند باشد...
پریشان مباش... همه را به یاد دارم... تک تک لحظه هایت را به پایت زجر کشیده ام...
روزی خواهد رسید...
آن روزی که دیگر چیزی از خود برای خود باقی نمانده است...
قطره قطره اشک هایم گواه این مدعا خواهند بود...
تو خود دانی که چه درد ها پشت این سینه آرام گرفته اند و ...
هیچ... جای هیچ حرف نیست... در روزگاری که جای هیچ دل نیست...
و تو... و تو خود خوب تر از هر کسی می دانی که تا آن سر دنیا هم که روی... آخر سر به پای حسرتِ همیشگیِ دلتنگی هایت خواهی سوخت و اختیاری نزد اراده تو نیست...
خیلی سخت است تمام افکارت پر شده باشد از او و او تمام سعی اش خالی شدن از تو و خیلی سخت تر که هر دو در فکر هم و پرده ای نامعلوم مانع از حتی معمولی ترین مکالمه بی ارزش همه روزه ی عابران پیاده رو باشد... .
راستی ای دل... نگرانت شده ام... که چه سرانجامی برایت خواهد بود... یا که اصلا به سر انجامی خواهی رسید یا که در همان میانه ی راه برایت فاتحه ای باید خواند؟... .
چه زخمی بر خود برداشته ای که این چنین سرگردان کوچه و خیابان در پی مرهم خیالین خود می گردی؟!!...
راستی مگر از شدت زخم ها دلی برایت باقی مانده که بتوان بر روی آن مرهمی گذاشت....؟!!
بی خیال ای دل... کاش دل ها هم مرگ مغزی می شدند...