اینم آیات آخرین هفته قرار وبلاگی_قرآنی ما :)
❤ ۱. نابینا و بینا [کافر و مومن] یکسان نیستند. (فاطر، 19)
❤ ۲. بی تردید خدا دعوت حق را به هر کسی بخواهد می شنواند. (فاطر، 22)
❤ ۳. از بندگان خدا فقط دانشمندان از او می ترسند، بی شک خدا توانای شکست ناپذیر و بسیار آمرزنده است. (فاطر، 28)
❤ ۴. خدا دانای غیب آسمان ها و زمین است و بی تردید به نیات و اسرار سینه ها آگاه است. (فاطر، 38)
❤ ۵. بیم دادنت فقط برای کسی ثمر بخش است که از قرآن پیروی کند و در نهان از خدای رحمان بترسد، پس او را به آمرزش و پاداشی نیکو و با ارزش مژده ده. (یس، 11)
❤ ۶. و مرا چیست که [از روی یقین] کسی را نپرستم که مرا آفریده و به سوی او بازگردانده می شوید؟! (یس، 22)
آیات بیشتر دلچسبیده ی جزء 22 عه این هفته یِ من
هفته دوم بازی وبلاگی - قرآنی ما
❤️ 1. اما عده کمی از بندگان من شکرگذارند! (سبأ، ۱۳)
❤️ 2. هدف از آزادی شیطان در وسوسه هایش این بود که مومنان به آخرت از آنها که در شک هستند شناخته شوند و پروردگار تو حافظ و نگاهبان همه چیز است. (سبأ، ۲۱)
❤️ 3. بگو: پروردگار من روزی را برای هر کس بخواهد وسیع یا تنگ میکند (این ارتباطی به قرب در درگاه او ندارد) ولی اکثر مردم نمیدانند. (سبأ، ۳۶)
❤️ 4. ای مردم! وعده خداوند حق است، مبادا زندگی دنیا شما را مغرور کند، و مبادا شیطان شما را فریب دهد و به (کرم) خدا مغرور سازد. (فاطر، ۵)
❤️ 5. خداوند شما را از خاک آفرید، سپس از نطفه، سپس شما را به صورت همسران یکدیگر قرار داد، هیچ جنس ماده ای باردار نمیشود و وضع حمل نمیکند مگر به علم او، و هیچ انسانی عمر طولانی نمیکند، و هیچ کس از عمرش کاسته نمیشود مگر اینکه در کتاب (علم خداوند) ثبت است، اینها همه برای خداوند آسان است. (فاطر، ۱۱)
و این هم منتخب آیات سهم این هفته یِ من از دیدِ من و وبلاگ عاقایِ من :)
سهم من جز 22 هر روز یک صفحه و یک آیه منتخب
1. در گفتار خود نرمی و طنازی [چنانکه عادت بیشتر زنان است] نداشته باشید تا کسی که بیماردل است طمع کند، و سخن شایسته و پسندیده گویید (احزاب،32)
2. در میان نامحرمان و در کوچه و بازار مانند زنان دوران جاهلیت پیشین [که برای خودنمایی با زینت و آرایش و بدون پوشش در همه جا ظاهر می شدند] ظاهر نشوید (احزاب، 33)
3. کسانی که مردان و زنان مومن را [با متهم کردن] به اعمالی که انجام نداده اند، می آزارند، بی تردید بهتان و گناه بزرگی بر عهده گرفته اند (احزاب، 58)
4. ای پیامبر! به همسرانت و دخترانت و همسران کسانی که مومن هستند بگو: چادرهایشان را بر خود فرو پوشند [تا بدن و آرایش و زیورهایشان] در برابر دید نامحرمان قرار نگیرد. این [پوشش] به اینکه [عفت و پاک دامنی] شناخته شوند نزدیک تر است، و در نتیجه [از سوی اهل فسق و فجور] مورد آزار قرار نخواهند گرفت؛ و خدا همواره بسیار آمرزنده و مهربان است. (احزاب، 59)
5. از خدا پروا کنید! و سخن درست و استوار گویید. (احزاب، 70)
6. کافران گفتند: قیامت بر ما نخواهد آمد. بگو: آری؛ سوگند به پروردگارم که دانای غیب است، حتما بر شما خواهد آمد؛ در آسمان ها و زمین هم وزن ذره ای از او پوشیده نیست، و نه کوچک تر از آن و نه بزرگ تر از آن هست مگر اینکه در کتابی روشن ثبت است.(سبأ، 3)
+ کسایی هم که خبر ندارند قضیه چیه!!! قضیه > اینجوریاست <
عصر یک روز پاییزی با نمناک نسیم سرد و گرم اوایل پاییزی بود...
پس از دست کشیدن از یک بازی عصرگاهی در کوچه یِ نیمه خاکی...
موقع برگشتن به اول سرِ کوچه یِ خانه یِ خود متوجه چیزی عجیب می شوی...
انگار که همه مردم دورو برت یه حالت غیر معمولی دارند... در یک حالت بی خیالیِ محض و بدون سرعت و انگار که در برنامه نود بارها دارند تصویر حرکت خطای انجام شده را اسلو موشن می کنند با وجود یک جو تحمیلی توبیخ کننده ی انحصاریِ بدون قید و شرط.
یک آن شخص مسئول شارع قدرت متوجه حالت عادیِ تو شده و با ترس و سرعت فراوان به سمت تو حمله ور می شود و محکم به زمین می خواباندت که صدای دستور دهنده اش را میشنوی که مگر نگفتی به همه از سرنگ ها زدی؟!!! پس این چرا به هوشه و عقلش هنوز عادی کار میکنه؟!!
یک آن با ترس و لرز شدید و بی خبر از همه جا متوجه رفتار غیر عادی مردم غیر عادی کوچه و بازار میشوم و من هم خودم رو به شکل و شمایل رفتاریِ اونها در میارم... و با رفتار ساختگیم قانعش میکنم که من هم دچار آن عارضه مهدوف آنها شده ام... هراسان به سمت خانه میرم و انگار که دیگر در کل کوچه هیچ کس در حالت طبیعیه خودش نیست.... از پدر و مادرم خبری ندارم و نمی دانم که دیگر کجا هستند و مدتی بعد تر متوجه میشوم انها نیز همانگونه شده اند و این ماده ی بی هوشی مانند رو انگار به همه تزریق کرده اند و همه را مدهوش و به حالت غیر عادی تبدیل کرده اند... و در جوی در حالت تسخیر قرار گرفته شده ایم...
هیچ کس... دیگر هیچکس نبود و همه دچارش شده بودند... فقط من بودم و یک نفر که هنوز هم هر چه فکر میکنم دیگر به یادم نمی آید آن دیگری که بود که با من موفق به فرار شد و خودمان را برای همیشه به همچین بی خبری و مدهوشیِ نمایشیِ ساختگیِ هم رنگ شدن با مردم زده بودیم که مبادا آن آدم بدها فکر کنن ما جان سالم به در برده ایم...
هنوز هم یادم است... با آن یکی دیگر به صورت انگار شیفتی کار میکردیم و دنبال راهی برای رهایی خود از این معضل و نجات دیگران از این اوضاع گیج و مدهوش مانند... هیچکس حرفمان را نمیفهمید ... حتی پدر و مادر خودم... خودمان را به در و دیوار میزدیم و از یک جا هم مواظب عدم اطلاع آن مامور قدرتی که مسئول تحت نظر گرفتن و داشتن بود...
آن ها که بودند و سر مردمان چه آوردند و چکارشان کردن و راه نجات چه بود و آن ترس و دلهره و به در و دیوار زدن های منِ تنها که آخر سر هم متوجه نشدم و نیستم...
+ مهدوف: وزن مفعول از هدف
++ صرفا بازگوییِ یک خواب
استاد وارد کلاس شد و بدون هیچ توضیحی روی وایت برد جمله فوق رو نوشت...
برگشت و رو به کلاس گفت چرا؟!! و نظر شما در این باره چیه؟!!
جمله رو انگار از اعماق وجود من در آورده بود و کمی تا مقداری زیاد گرد و خاکش را گرفته و روی ویترین قرار داده بود
نظرات بی مربوط زیاد غیر قانع کننده ای جلوی چشم استاد بود و من پس از تنفسی عمیق جهت کنترل احساسات احتمالی در حین صحبت کردن...
استاد به نظر من اینکه عشق ورزیدن دلیل نمی خواهد علتش این است که اصولا عشق و احساس کاری با وادی عقل و منطق و استدلال ندارد که بدنبال دلیل پردازی باشد و منزل و سر مقصد عشق دل و جان است نه عقل و منطق...
استاد با تحت تاثیر قرار گرفتن نظر که انگار فراتر از نظری بود که خودش میخواسته شروع کننده کلاسش باشد با تعریف و تمجید تایید میکند حرفم را ولی من که دست بردار نیستم... تازه بعد از مدتها موضوعی از دل و اعماق وجود من به بحث گذاشته شده است...
استاد وقتی که می گوییم عشق ورزیدن دلیل نمی خواهد، فعل نمی خواهد به منزله ندارد نیست... شاید ممکن است دلایلی هم بتوان ذکر کرد ولی لازم نیست، و صحبت سر این است که عشق و عقل اصولا در تضاد همدیگر است و برای عاشق وقت دلیل پردازی برای عشق ورزیدنش باقی نمی گذارد.
استاد با نگاهی عمیق در عمق چشمان من، خود به اوج قضیه پی می برد و با نطق کلمه احسنت توضیحات من را فقط شرح می دهد