حالم خوش نیست... همین.... کافیست....
ای که بواسطه پرده های بزرگی و دیوار های شکوه از من نهان گشته ای.... ای حوری من که دیدارت را تنها در ابدیت جایی که مساوات هست امید دارم...
+ سطر کوچکی از برگ ها احساس عاشقانه های جبران خلیل جبران که ترجمه فارسیش خیلی از قدرت اولیه ش کاست....
گاهی می تواند قدرتی داشته باشد که فقط اشک هایت سرازیر شود و چنان وسواسی داشته باشی برایش که شاید هفته ای یک سطر تنها به دلت بنشیند و آخر سر هم با کلی کلنجار لایقش ندانی هنوز....
فقط این را میدانم که عجیب بازی میکند...
و عجیب از دل بر می آید....
شاید خیلی.... در پیچ زمان گرفتار شود...
ولی عجیب از پیچاپیچ زمان خلاصی خواهد یافت و در تمام زمان ها خودنمایی... به این ایمان دارم....
+ حال این روز هایم..... بماند....
کنج همه ی ماندنی های دیگر تنهایی هایم..
++ نمیدانم شاید خداحافظی با وبلاگ نویسی..... شاید
+++ در دنیایی که هر کس به فکر دنیای خود است و به جریان انداختن زندگی در مسیر خودش.... هر مسیری که خود میخواهد... تو ( یعنی من) از عشق سرودنت شاید چرتی بیش نباشد... :/
گفته بودم بی تو می میرم ، ولی این بار نه
گفته بودی عاشقم هستی ، ولی انگار نه
هرچه گویی دوستت دارم ، به جز تکرار نیست
خو نمی گیرم به این ، تکرارِ طوطی وار نه
تا که پا بندت شوم از خویش می رانی مـــرا
دوست دارم همدمت باشم ، ولی ســــربار نه
دل فروشی می کنی ، گویا گمان کردی که باز
با غرورم می خرم آن را ، در این بازار نه
قصد رفتن کرده ای ، تا باز هـم گویم بمان
بار دیگر می کنم خواهش ، ولی اصرار نه
گه مـرا پس می زنی ، گه باز پیشم می کشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است ، افسار نه
از برای خاطر اغیار خوار م می کنی...
من چه کردم کین چنین بی اعتبارم می کنی....
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو....
گر بگویم.... گریه ها بر روزگارم می کنی...
شده پر از حرف باشید و در مطلق ترین سکوت ممکن عمرتون قرار گرفته باشید...
که انگار مهر به چه بزرگی به دهانتان خورده شده باشد....
شده پر از غم باشید و بخندید....
شده پر از درد باشید و آرام بگیرید....
شده پر از اشک باشید و نگاه کنید...
شده پر از احساس باشید و محکوم به دفن...
شده پر از بال باشید و محکوم به قفس...
شده پر از شعر باشید و محکوم به نثر....
شده پر از مرگ شوید و محکوم به زندگی؟!!!...
شده پر از هیچ شوید و محکوم به هست؟!!!... .
واى از آن روز...تو عاشق شوى و من معشوق
پدرى از تو در آرم که خدا مى داند!
افشین واعظی
ای خدای مهربان...
کی می رسد باران...
تا بشویم جان خود را...
در آبــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ .