بانویِ خیالیِ من:
برای تو نوشتن به این آسودگیِ خاطرها نیست...
که بنشینی و قلم بر دستانت بچرخانی و بشود برای تو...
این کنار هم قرار گرفتنِ خالیِ کلمات و ترکیب ها برای من، برای تو نمی شود...
برای تو نوشتن...دلی را خواهد... و جانی را... مملو از احساسی پاک و بدیع...
چگونه برایت بنویسم زمانی که چیزی شبیه عشق در اعماق وجودم دفن شده است،..
که نه توان سوزاندنش باقیست و نه اجازه نبش اش...
هر روز که به دیدار خود می روم... نمی توانم بدون فاتحه ای از خود جدا شوم...
نداشتنت را... تمرین می کنم... که حتی هیچ گزینه ی نامناسبی برای قرار دادن جای خالی ات وجود ندارد...
تو از جنس کدامین فصلِ متمایزِ دنیایِ من بودی که در هیچ نوعی نمی توان یافتش...
زبانه های عشق را شعله ور کن... من به گرمایِ حرارت بخشِ زلالیِ دریاچه یِ آبی ایمان دارم...
که تنها با وجودِ هستی بخشِ تو آرام می گیرد...
حواسمان به هوایِ هیاهوهایِ انبوهِ شهر گم می شود... و دلمان محوِ تماشایِ دلگرمی هایِ روزگار...
و ذهنمان مملو از دل مشغولی هایِ ساختگیِ فریباییِ خویش...
# تا_اینکه_ناگهان_دوباره_امروز_می_شود...
که به خود می آیی... و تنها یک چهره ی غریبانه ی آشنا... و معصومیتی از دست رفته...
پشت حجابِ سنگینِ بی رحمی هایِ روزگار...
که تمام قدرتت در نگاهت خلاصه می شود... که تنها می توانی گذر کنی...
همچون غریبه... غریبه ای که آشناست...