بانوی خیالیِ من...
می دانی...
دلم که می گیرد... هوای تو را می کند...
انگار که در هوایی که نفس های تو در آن دمیده می شود آرامشی سحرآمیز نهفته باشد...
و خدا داند که حال این دل را تمام طبیبان شهر جواب کرده اند...
آنها چه می دانند از معجزه و سحر...
آنها که از معجزه ی نوازش چشمان تو بویی نبرده اند...
یک قرص چشمان تو آرام بخش تمام امراض من است...
و قرص دیگر چشمانت... روشنایی بخشِ حیاتِ وجودی من...
معجزه ی لبانت... آنگاه که مرا خطاب قرار دهی... سرسبز ترین ماه پاییز را رقم می زند...
و گرمای دستانت برای من تمام سرمای زمستان را کافیست...
آنگاه که لبخند روی لبان تو نمایان شود... شکوفه های بهاری جان روییدن می گیرند و تقویم روزگارِ من با تو تحویل می شود...
گرمای آتش عشق تو گرمترین فصل سال را به یغما برده است...
آنگاه که من در آغوش احساس تو غرق می شوم...