بیست و پنجمین
بیست و چهار شهریور
تا حالا؛
یک استکان چای بسیار
شیرینِ گرمِ تلخِ سرد
را نوش جان کرده ای؟!
:):
To understand me
دلخوشی یعنی این که همون رشته شهری که عاشقشی قبول بشی 💗
#ارشد96 #فلسفه #تهران #روزانه
بانوی خیالیِ من...
می دانی...
دلم که می گیرد... هوای تو را می کند...
انگار که در هوایی که نفس های تو در آن دمیده می شود آرامشی سحرآمیز نهفته باشد...
و خدا داند که حال این دل را تمام طبیبان شهر جواب کرده اند...
آنها چه می دانند از معجزه و سحر...
آنها که از معجزه ی نوازش چشمان تو بویی نبرده اند...
یک قرص چشمان تو آرام بخش تمام امراض من است...
و قرص دیگر چشمانت... روشنایی بخشِ حیاتِ وجودی من...
معجزه ی لبانت... آنگاه که مرا خطاب قرار دهی... سرسبز ترین ماه پاییز را رقم می زند...
و گرمای دستانت برای من تمام سرمای زمستان را کافیست...
آنگاه که لبخند روی لبان تو نمایان شود... شکوفه های بهاری جان روییدن می گیرند و تقویم روزگارِ من با تو تحویل می شود...
گرمای آتش عشق تو گرمترین فصل سال را به یغما برده است...
آنگاه که من در آغوش احساس تو غرق می شوم...
و اما شهریور...
چه میکشی تو از این حجم نامهربانی ها...
رفیق نیمه راهت که در نیمه ی راه جا ماند...
و دوباره تو مانده ای و چشم انتظار شکستن احساسات زرد و خشک...
زیر بی مهری های سرد پاییز...
بعضی حرف ها هم هستند که از عمق جان تیشه به ریشه ات می زنند و لامصب هیچ جای مناسبی نمی تونی برا زدنشون پیدا کنی...
نه این وبلاگ که سعی کردم من حقیقی ام بیشتر در سایه بماند... نه تمام اکانت های شبکه های مجازی حتی آنها که قند شکن لازم دارند...
امان از دست این واژه های سرگردان داخل کلماتِ دیوانه وارِ حرف های ناگفته...