نوشته های مستر من

۴۸ مطلب با موضوع «Diary» ثبت شده است

در عمقِ سکوتِ تنهایی

تشویش

سلام دفترخاطرات عزیزم...

در سکوت زیبایی هستم... بدون هیچگونه مزاحمت هایِ مخل کنندهِ تنهایی ها...

یک هفته به شروع کلاس ها مانده است ولی اما من یک هفته به ماندن آمده ام...

تا قدری هم با خودم باشم... قدری هم با خود خلوت کنم... با خودم حرف بزنم...

کمی هم دست در دست خود با خود قدم بزنم...

گاهی اوقات آنقدر در عمق سکوت خود غرق می شوم که چگونه صحبت کردن از یاد می رود...

صدایم تغییر می کند...

گلویم انگار از بغض نامعلومی گرفته است و نحوه ی استخراج حروف نیز لنگ میزنند...

نمی دانم در عمق افکارم به دنبال چه چیزی می گردم...

ولی این را می دانم که به یافتنش شدید نیاز دارم...

نیازی از جنس تن و جان و روح...

تا به آرامش برساند تمام خستگی های اینهمانی را از تشویش های روزانه...

یک موازنه جدید را نیز آغاز کرده ام...

همزمان با دنیای واقعی دنیای مجازی خود را نیز فراری دادم از تشویش های روزانه...

آدرس خانه ش را تغییر داده ام تا دیگر مجبور نباشم به مامور شهربانی، هر روز و هر روز بخاطر خلاف مسیر دلخواه افکارشان پیمودن هایم را جوابگو باشم... یا هر آن نگران بدست آوردن مدرکی برای متهم کردن از دریچه ذهن هایشان...

به این فکر میکنم که گاهی چه خوب هست همه خودمان باشیم...

و با تمام وجود و جرات خودمان را در معرض نمایش دیگران بگذاریم...

نه خودمان را در تلاش دلخواه دیگران...

نه صرفا متضاد نما هایی مترادف با دیگران...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

دوست مضررر!!! D:

گوشی زنگ میخوره....

بهنام: سلام آ ریضا، ( بعد کلی احوال پرسی و جنگولک بازیها) > این گوشی خمیده ها چند میشن قیمتاشون؟!!!

من: کدوم گوشی ها؟!! خو یه اسمی مارکی مدلی ؟!!!

ب: همینا دیگه که صفحه شون خم میشه و ال جی هم هست انگار.... ( بعد دو ساعت آرم و مدل گوشی رو میفهمیم حالا)

همچنان ب: اینا چندن قیمتشون الان؟ میخوام یکیشون رو بردارم دست دومه چند میشه حدودا؟

من: دست دوم؟ برا کیه؟ کی خریده؟ برا چی میخواد بفروشه؟ چند خریده خودش؟

ب: برا همین یاور خودمونه. یه هفته بیشتر نیس. یک  دویست اینا حدودا... 

من: راستش در حد صفره یه چیزایی دورو بر زیادش یه تومن کم کمش دیگه از نهصد تومن بی انصافیه...

اون (یعنی همون بهنام) : چییییییییییییییییی؟!!!! یه تومن؟!!!!!!!! نهصد تومن؟!!!!!! الو الو رضا صدا میاد الو الو.... (پیش یاور هم داره حرف میزنه مستقیم).... قطع میکنه دوباره زنگ میزنه خودش..... 

بهنام: بابا من میگفتم پونصد تومن با هزار تا التماس و اینا اون گفت هفتصد و پنجاه منم گفتم دیگه هفتصد آخرش ... تو الان میگی یه تومن نهصد تومن؟!!!!!!!!!

من: خو بهنام منصفانه اش اینه.... اگه بخوای سرش کلاه بذاری اون یه چیزه دیگه.... ولی میگی یه هفته اس گوشی رو خریده انصافا از نهصد تومن که دیگه خیلی پایینشه کمتر بگی نامردانه اس.... مگه اینکه دوستانه به خودش بگی اول اینه قیمتش ولی به من به این قیمت بده...

بهنام: مثلا من زنگ زده بودم به تو که قیمتو از هفتصد تومن یه کمم بیارم پایین ها.... الان تو دوست منی یا دوس یاور؟!!! یه تومن؟!!!

من: خخخخ.... گفتم که اگه نخوای جانب انصاف و عدالت رو رعایت کنی هر چقدر توانت باشه میتونی کم بدی ولی انصافا خیلی غیر منصفانه و ناجوانمردانه اس به اون قیمتی که تو میگی.... منصفانه ترین قیمت ممکنش که نه اون ضرر کنه نه تو همونه حدودا بیشتر از یه تومن نه کمتر از نهصد هم نه....

بهنام: (با حالتی وا مانده و البته احساس هم کردم رضایتی نسبی ) باشه دیگه اگه تو بگی بخاطر تو دیگه بذار به ما ضرر کنه من خرش کرده بودم والا با اون قیمت.... خخخ

من: به یاور بگو یه شیرینی به من بدهکار....خخخ

بهنام: هن دا مثلا گفتیم زنگ بزنیم به دوستمون هوای ما رو خواهد داشت... (با شوخی)

+ خدا رو شکر که یه خاصیتی که بهش خیلی توجه میکنم همیشه بدون در نظر گرفتن تعصبات و تعلقات شخصی و کروهی و هر چی و هر چی فقط اون چیزی که حرف حق باشه و درستتر رو قبول میکنم... نه صرفا بخاطر اینکه کسی دوستمه، زبانمه، شهرمه و ... به نفعش رای یی بدم یا حرفی بزنم. دست خودم نیست، نمیتونم اینطوری. کاش همیشه بشه همینطور موند و همینطور نگهش داشت :)

++ پر بود از خود تحویل گرفتگی کاذب... میدونم... گاهی وقتها یادآوریه بعضی چیزا به خودمون لازمه... تا هم یادمون نره هم حفظش کنیم :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مسترمن

ده کیلومتر مانده به عشق

از کوچه های غم انگیز کوفه تا نجف و مسیر پر از عشق کربلا، در دریای شور و نهایت عشق و احساس ❤️

اینجا آخر عشق نیست اینجا خود عشق است ❤️

اینجا حوالی مرکز شور عشق... ده کیلومتر مانده به کربلا 

+ سرعت نت خیلی افتضاحه و موقت بین راهی

به یاد همه تون هستم...اگر چه.... خودم خیلی رو سیاه تر از این حرفام :)

ان شاءالله فردا قبل از ظهر تو کربلا ♥

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مسترمن

حال

حالم خوش نیست...  همین....  کافیست.... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

یک بیت شعر

گاهی می تواند قدرتی داشته باشد که فقط اشک هایت سرازیر شود و چنان وسواسی داشته باشی برایش که شاید هفته ای یک سطر تنها به دلت بنشیند و آخر سر هم با کلی کلنجار لایقش ندانی هنوز....

فقط این را میدانم که عجیب بازی میکند... 

و عجیب از دل بر می آید....

شاید خیلی.... در پیچ زمان گرفتار شود...

ولی عجیب از پیچاپیچ زمان خلاصی خواهد یافت و در تمام زمان ها خودنمایی... به این ایمان دارم.... 

+ حال این روز هایم.....  بماند....

کنج همه ی ماندنی های دیگر تنهایی هایم.. 

++ نمیدانم شاید خداحافظی با وبلاگ نویسی.....  شاید 

+++ در دنیایی که هر کس به فکر دنیای خود است و به جریان انداختن زندگی در مسیر خودش.... هر مسیری که خود میخواهد... تو ( یعنی من) از عشق سرودنت شاید چرتی بیش نباشد... :/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

اولین دانه های برف پاییزی...

رسیدن به زیباترین لحظه دلنشین رقص طبعیت....
که اینقدر تک تک دانه های برف آرام آرام بر روی دلت بنشینند که دیوانه وار تنها بتوانی با تمام ته مانده نیروی خود پشت پنجره نگاه کنی و نگاه و .... و لمس کنی زیباترین ملودی های دنیایت را که با تمام احساست پذیرایش هستی....
خوش آمدی اولین برف پاییزیِ دنیای من... :)
اولین برف پاییزی 94 تبریز
(محوطه پشت پنجره خوابگاه. برای نمایش عکس در کیفیت اصلی روی عکس کلیک کنید)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

همخواب (شهرزاد)

پیشنهاد می کنم حتما فیلم سه دقیقه ای زیر رو نگاه کنید.

موزیک ویدیو هم خواب (شهرزاد) با صدای همیشه اصیل شعر های محسن چاوشی..

تیزر فیلم شهرزاد که به تازگی به صورت سریال در حال توزیع هست...

و مطمئنم از اون دسته از فیلم هاییست که با دیدنش چندین هزار متر مکعب عشق، اشک میریزم...

با دیدنش این جمله دائم در ذهنم تکرار میشه که...

در هر ازدواجی بدون عشق، عشقی بدون وصال رخنه کرده است...

برای مشاهده و دانلود موزیک ویدیوی همخواب (شهرزاد) اینجا کلیک کنید.

امکان خرید هر قسمت سریال به صورت اینترنتی و دانلود انلاینش هم هست از طریق سایت خودش...

+ رایگان دانلود نکنید... حلال نگاه کنید :)

لینک سایت رسمی سریال شهرزاد جهت خرید و دانلود قانونی انلاین : shahrzadseries.com

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

یا ثار الله...

♥ السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام ♥
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

در کوچه پس کوچه های همین شهر شلوغ

در همین نزدیکی های شهر... چند کوچه ای پایینتر .... در پس کوچه های قدیمی....

من و میلاد و احمد و علی و... در حوالی استشمام بوی بهار در فصل برگ ریزان پاییزی ...

دنبال پلاک 27 انتهای کوچه ی پیچ در پیچ فرهمند....

بعد از چند ساعتی جست و جو بالاخره پیدایش میکنیم...

یک درِ کوچک قدیمی... پیرمردی خمیده و با راه رفتن های یک در میان حاصل از کهولت سن دلنشین...

خانه ای در انتهای کوچه ای قدیمی .... خانه ای ساده.... خیلی خیلی ساده و بی نهایت دلنشین غیر قابل دل کندن...

با مهربانی غیر قابل وصفی با چهره ای خوش رو تحویلمان می گیرد و وارد خانه می شویم...

محال بود چیزی به جز سادگی و عشق و محبت به چشم آدمی بخورد....

مادرش در کنار در ورودی با لحنی دلنشین تر خوش آمد می گوید و از راه رو وارد اتاق سمت راستی می شویم...

با سینی چایی وارد می شود و پذیرایی می کند و پدر کهن سالش صحبت را شروع می کند...

از محمد رضا می گوید... از رفتارش.... از چگونه درس خواندن هایش و چقدر مقید به نمازش بودن هایش...

وقتی که از پسرش حرف میزند بغض کنترل شده اش را می توانی از پس عمق صدایش لمس کنی...

و چشمهایی که تر میشود و ولی همچنان آنقدر قوی و محکم است که سرازیر نمی شوند...

از قبولی دانشگاهش می گوید.... از اینکه چه شد که وارد تربیت معلم شد....

نقل قول می کند از پسرش که همیشه می گفت معلم قرآن شدن چه تفاوت بزرگی با بقیه کارها دارد...

از تنها فرصت محدود دو ماهه معلم شدنش می گوید که تنها دو ماه فرصت معلمی را پیدا کرد....

از درس خواندن های غیر حضوری اش می گوید که همیشه با بالاترین نمره و معدل دیپلمش را گرفته بود...

مدرسه اش ولی در شهر نبود.... در کوچه ی پدری اش نبود.... پشت سنگر هایی که از خاک سرزمینش پر کرده بود....

با دو دشمن همزمان در یک سنگر می جنگید.... موقع امتحانات می آمد و امتحانش را می داد و برمی گشت...

شش سال و خرده ای زمان کمی نیست.... برای نوجوان 21 ساله ایی که تنها دو ماه فرصت معلمی را پیدا کرد...

دو ماهی که در چند هفته ی اولش اسمش در شهر می پیچد و او را از نمونه ترین مدرسه سطح تبریز به عنوان ناظم می خواهند...

ولی تنها بیش از دو ماه فرصت معلمی نداشت.... پدرش از مدیر مدرسه نقل می کند که قبول نمی کرد معاون مدرسه باشد و می خواست حتما در کلاس درس حضور داشته باشد... می گفت معلمی یک چیز است و تعلم قرآن چیزی فراتر....

در عملیات بیت المقدس ترکش خمپاره زخمی اش می کند و حتی برای جلوگیری از تلفات بیشتر از دوستانش خواهش می کند که برای برداشتن جنازه یا بدن مجروح او معطل نشوند که تلفات بیشتری را باعث شود....

مادرش می گوید از همه زودتر خبر شهادتش را من فهمیدم.... شب قبل از شهادتش به خوابم آمده بود....

شش سال پشت سنگر بودن انگار سیرابش نکرده بود که شش سال پس از شهادتش همچنان خبری ازش نبود... و غوطه در خاک سرزمینش با صلابت هر چه بیشتر همچنان ایستاده بود تا امروز با قدرت و امنیت تمام پایم را بر روی خاک سرزمینم بگذرام

شش سال طول کشید تا به همان کوچه پس کوچه های قدیمیه پدری اش برگردد.... شش سال طول کشید تا دوباره آغوش مادرش را دوباره تجربه کند....شش سال طول کشید تا .... شش سال طول کشید تا چشم های مادرش از پس پیچ کوچه ی قدیمی شان خالی باز نگردد...

ما را پسرانش خطاب می کرد و از کاری که باید انجام دهیم برایمان می گفت.... و حقی که بر گردنمان است...

فقط میخواست کمی هوای پسرش را هم داشته باشیم... چیز دیگری نمیخواست...

موقع خداحافظی با آن حالش تا سر کوچه آمد و من به وضوح می دیدم موج خوشحالی چشمانش را از نگاه های همسایه هایش... خوشحالیه پدری که حال دلش خوب شده بود از اینکه حس می کرد که هنوز هم در همین حوالی ها خاطرشان از پسِ گوشه ی ذهن هایی همچون کوچه پس کوچه های قدیمی خانه ی ساده ی همان روزهای پر سر و صدایش به سکوت تبدیل نشده است.

خجالت کشیدم که بگویم....

ما نیز اکنون پس از سال ها هم کلاسیه پسر شما هستیم....

در همان کلاس و همان دانشگاه....

فقط خواستیم که همیشه و همیشه دعایمان کنند....

چرا که حس می کنم شدید به همچین دعاهایی احتیاج داریم...

پدر و مادر شهید محمدرضا فرهمند

برای مشاهده عکس اصلی روی عکس کلیک نمایید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

جنازه

از ساعت پنج و نیم صبح سر پا باشی تا همین ساعت پنج و نیم و هییییی..... خیلی خسته م...... دو هفته س یونی که شروع شده انگار تلنباری از کارا یهو خالی میشن رویت..... بدون یه تایم کوتاه و کوچک محدود.... 

موقع ظهر بعد همایش استانی که اومدم سلف متاسفانه غذا بد بود و انگاری بوی سوختگی میداد و شام امروز هم که......  بماند.... این را میخواستم بگویم که موقع خلاصی از کلاس همین چند دقیقه پیش از شانس من بوفه چرا باید بسته می بود؟!!... داشتم از گشنگی میمیردم و مغزم نمیکشه دیگه....  اومدم افتادم روی تختم تا حداقل بعد 12 ساعت بدنم روی زمین قرار گرفتن رو حس کنه..... 

به خدا سوپ رو با تخم مرغ آب پز نمی خورند که اینها میدهند...  آن هم آن سوپ و.....

برای فردا هم کلی سفارش کار دارم که نمیدونم کی باید تحویلش بدم.... گفته اند.... نه عرض کرده اند که ساعت هفت صبح فایل نهایی ایمیل شود.....:|

اینقد خسته شدم که نمایشگاه کتاب رفتن امروز رو دیگه نتونستم.... شاید فردا خدا رحمی کند و برم.... کتاب هام ناقص ند هنوز و بن های خریداری شده ام هم نصفشان در دستم باد کرده.... خخخ کسی نیست بگه چه خبره اونهمه بن گرفتی....خخخ

* چرا نمایشگاه کتاب هر سال داغون تر از سال قبله؟!!! 

+ فعلا فقط به گور همه چی خندیدم و فقط اسلیپ..... Zzz

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن