ساعت شش - پایانه مسافربری :
سوار اتوبوس میشم و طبق معمول دنبال یه صندلی تک نفره، جامو پیدا کرده، گوشیم را برداشته و سراغ تنها دوست و همراه همیشگی، هندزفری هایم که با نظم خاصی گره خورده اند می روم، سرم را تکیه داده و چشمهایم را می بندم، نیم ساعت بعد با صدای زنگ گوشی به خودم می آیم، طبق معمول معصومه است حتما، لبخندی ناخودآگاه رو صورتم پدیدار شده و منتظر صدایی از آنطرف گوشی. تنها کسی که هر چند روز یک بار بهم زنگ میزنه، حالم را میپرسه و با اصرار فراوان تاکید دارد که دقیقا کجایی و الان داری چه کاری میکنی، بعد یکی از شعرهایش را خوانده و قطع میکند.
+ سیام
- سلام
+ هایداسان؟ (کوجایی)
- یولدایام، گلیرم، سن هارداسان؟ ( تو راهم، دارم میام، تو کجایی)
+ من گیدیلم سیزه، سن هاواخ گلیسن؟ ( من دالم میلم خونه شما، تو کی میای)
- 10 دقیقه ایی یتیشیرم. ( 10 دقیقه ای میرسم)
با شور و ذوق فراوان گوشی رو قطع میکنه.
جاده به شدت مه آلوده و ماشین ها با چراغ های روشن در حال تردد هستند. وارد شهر که شدم دانه های برف، رقصان با ملودی طبیعت روی دلم می نشینند. تابلو ترمینال رو میبینم هندزفری رو با همون نظم اولیه سرجاش میذارم و کیف پولم رو باز میکنم، از شوق رفتن زیر بارش نرم برف پاییزی دل در دل ندارم. زیپ کاپشن مشکی ام را تا میانه بالا کشیده و لبه های منتهی به گوش هایم را نسبتا صاف میکنم. عاشق بیرون آمدن بخار نفس های گرم در هوای سرد برفی هستم، محال است سوار تاکسی شوم، از مرکز شهر با پای پیاده شاید بیشتر از نیم ساعت طول نکشد. دستانم را در جیبم گذاشته و محو تماشای پایین آمدن عاشقانه دانه های برف زیر نور چراغ برق های پیاده رو که دیگر با تاریکی هوا روشن شده اند قدم بر میدارم. چه لذت بخش تر کرد در همین زمان صدای آرامبخش اذان از آسمان شهر که همقدم با دانه های برف گوش را نوازش و در دل آرام گرفت. احساس غرور و رضایت زایدالوصفی تمام وجودم را فرا میگیرد؛ قدم زدن روی سنگ فرش های شهری که ندای اذان در معطوف ترین زمان ممکن با آزادی تمام در آسمان طنین انداز میشود و تمدن اسلامی ام را به رخ متمدن های متظاهر سردرگم میکشد. با تفکر در افکار و احساسم بیشتر به وجد می آیم. با فکر شالگردنی که مادرم قرار است برای اولین بار برایم ببافد خودم را گرم نگه می دارم، هیچوقت شال گردنی نداشته ام ولی تازه فهمیده ام که چه گرمایی می تواند داشته باشد. به شالگردن فروش کنار خیابان با طعنه نگاه کرده و گرمای شالگردنی که به دور افکارم کشیده ام را به رخ اش می کشم. دستانم را ها کرده و زنگ خانه را میزنم، صدای تیک آیفون خبر از باز شدن در می دهد. دخترکی کوچک تمام ذوق و شوقش را در پاهایش ریخته و با چهره ی بانمک خود در حال دویدن به سوی در است، بی انصاف زودتر از من خودش را رسانده. چنین قدرت و سرعت در دویدن ناشی از ایمان به باز شدن دست هایی به سویش است که یقین دارد هیچ تبصره و وتو ایی نمی تواند مانعش شود. دخترک سه ساله چه خبر از ایمان و تبصره و وتو دارد؟ تنها ذات پاک و دست نخورده اش است که می تواند بدون هیچ انحرافی او را با این شتاب به ایمان قلبی زخمی نشده اش برساند.
ساعت هشت شب...خانه.
پنجشنبه 13 آذر1393 ساعت 1:11 قبل از ظهر
+ از سری نوشته جات دوسال پیش بر باد رفته بلاگفا... :(
امروز تولد اتمام 5 سالگیه معصومه، دختر خاله دوست داشتنیم هست :)
به طور اتفاقی هوای مطالب بر باد رفته ام رو کردم و این متن...
همیشه احساس خاصی به فصل زمستان داشتم... بهترین لحظات دلنشین عمرم همزمان با استشمام حس زیبای لمس دانه دانه ی برف های زمستانی بوده... و قدم زدن زیر بارش احساس...
گرمای بی نظیر سرمای زمستان که عجیب در اعماق دل و جان می نشیند...
و شاید مهمترین آنها زاد روز بهترین دوستانم در این فصل باشد...
و رویایی که رویایش برای همیشه داغی بر روی سینه ام باقی ماند...
رویای من زمستانی بود...
هنوز هم یادم نمیرود اولین لحظه شروع به چهار دست و پا راه رفتن هایش که ماه عسل این اولین موفقیت کتاب من بود و هنوز هم یادم نمیرود اوج ذوق و خوشحالی ام را از پاره و له شدن صفحاتش که چگونه با عشق و شور می چسباندمش...
آن موقع ها که هنوز چیزی حالی ام نبود... به همه میگفتم که "من فقط با رویا عروسی خواهم کرد و همیشه با او خواهم ماند"...
سال پنجم ابتدایی بودم...شیفت بعد از ظهر... عصر یک روز پاییزی... کیف مدرسه در دستم... به سر کوچه مان که رسیدم... خانه مان پر از آدم ها بود... پر از آدم های دور و نزدیک.... و رفت و آمد های زیاد... زیادیه سیاهی، چشمانم را عجیب گرفته بود... وارد حیاط خانه که شدم کسی چیزی نمیگفت.... همه نگاهم میکردند... نفهمیدم کیف مدرسه ام که اندکی قبل در دستم بود دیگر کجاست... زبانم قفل شد... برگشتم سمت کوچه و از شدت بغض و دلتنگی و با فشاری ناشی از عدم وجود هوا در سینه، تک تک هق هق های ناقصِ ناشی از اوج ناراحتی ام حالت ایستاده ام را در هم شکست... سنگینی غم اش به زانو در آورده بود... تنها چیزی که یادم ماند دستی پشت شانه ام بود که منو به خانه برگردانده بود...
همه میگفتند اسم هایمان همبستگیه عجیبی دارند و عجیب به هم می آیند...
آرزو... رضا... رویا...
اینبار انگار آب مایع روشنی برای ما نبود... آبی که در مغزش جمع شده بود و در کل یکی دوسال بیماری اش هیچ دکتری نتوانست چیزی راجب بیماری اش بگوید و دوا و درمانی برایش پیدا کند...
قبل از یکی دو سال درگیر بیماری اش همیشه شاد و شیطون و سرحال و بسیار دوست داشتنی بود با اون قیافه بانمک و تپل مانندش...
الان باید راهنمایی می خواند و من پیگیر درس ها و امتحاناتش...
و او پز من را به دوستانش می داد که "داداش من معلم هست و خودش همه چیز را به من یاد می دهد"...
و الان باید تنها دغدغه اش کیف و مانتوی مدرسه اش بود و شیطونی های دوران راهنمایی اش و کتاب و دفتر هایش پخش و پلا جلوی چشمای من... و شاید مانع از نشستن الان من و نوشتن هایم در رویای او...
رویای من...
زمستان که می آید... دلم عجیب در آرزوی رویایت دلتنگ می شود...
پر از حرفم... ولی گاهی سکوت ویران کننده ترین فریاد ممکن است...
مجالی برایم بده ای دل... می دانم تو هم همچون همه حتی خودم از دست خود جان به لب شده ای...
نمی شود فریاد زد گاهی... خیلی حرف ها را... زخم ها را... دلشکستگی ها را... و دلتنگی ها را...
هراسان مباش ای دل... نگفتن هیچگاه دلیلی محکم برای فراموشی نمی تواند باشد...
پریشان مباش... همه را به یاد دارم... تک تک لحظه هایت را به پایت زجر کشیده ام...
روزی خواهد رسید...
آن روزی که دیگر چیزی از خود برای خود باقی نمانده است...
قطره قطره اشک هایم گواه این مدعا خواهند بود...
تو خود دانی که چه درد ها پشت این سینه آرام گرفته اند و ...
هیچ... جای هیچ حرف نیست... در روزگاری که جای هیچ دل نیست...
و تو... و تو خود خوب تر از هر کسی می دانی که تا آن سر دنیا هم که روی... آخر سر به پای حسرتِ همیشگیِ دلتنگی هایت خواهی سوخت و اختیاری نزد اراده تو نیست...
خیلی سخت است تمام افکارت پر شده باشد از او و او تمام سعی اش خالی شدن از تو و خیلی سخت تر که هر دو در فکر هم و پرده ای نامعلوم مانع از حتی معمولی ترین مکالمه بی ارزش همه روزه ی عابران پیاده رو باشد... .
راستی ای دل... نگرانت شده ام... که چه سرانجامی برایت خواهد بود... یا که اصلا به سر انجامی خواهی رسید یا که در همان میانه ی راه برایت فاتحه ای باید خواند؟... .
چه زخمی بر خود برداشته ای که این چنین سرگردان کوچه و خیابان در پی مرهم خیالین خود می گردی؟!!...
راستی مگر از شدت زخم ها دلی برایت باقی مانده که بتوان بر روی آن مرهمی گذاشت....؟!!
بی خیال ای دل... کاش دل ها هم مرگ مغزی می شدند...
گاهی اوقات که در افکار خود با خود، به خودم فکر میکنم...
به این نتیجه میرسم که شاید من... شاید من آفریده شده ام که عشق بورزم...
که عشق بورزم عاشقانه در مقابل تمام بی احساسی های دنیای اطرافم...
تمام انسان هایی که بویی از مزه واقعی فهم عشق به مشام عقلشان هم نرسیده است که چه بماند دلشان...
شاید مهر محکومیت زندان من همین شکنجه هست... که نمیتوانم عشق نورزم در برابر تمام ناملایمتی ها...
عشق ورزیدن در مقابل تمام دل های سرد و بی روح.... دل هایی که یا نتوانستند گرم شوند و یا روزگار یخ بست به تمام احساسشان...
و یا دل هایی که از عشق تنها صورتی از آن را توان اختیار داشتند و صرفا عشق را بازی کردند تا جایی که می توانستند... یا به نفعشان بود...
نه تا جایی که گرمای بی نهایت عشق آنها را در خود شعله ور کند و عشق مبدا و مقصد تمام دنیاهایشان شود...
نه تا جایی که عشق نیت همه افعالشان شود و عشق تصمیم گیر اعمالشان...
چقدر سخت است فهم معنای عشق از طریق عقل و توان انتقال این فهم ناقص به سر مقصد منزل خویش در اعماق دل و جان؟!!!
و چه بد حالیست تنهایی عاشقی که تنها یاد دارد صادقانه عشق بورزد و توان دست کشیدن از آن را ندارد...گویی که با ذاتش گره خورده است.
و چه خوب می شکنند دل را؛ دل هایی که عشق را تنها صورتی بیش نمی بینند و نقش عشق را بر روی تمام دل ها به بازی می گیرند.
شده پر از حرف باشید و در مطلق ترین سکوت ممکن عمرتون قرار گرفته باشید...
که انگار مهر به چه بزرگی به دهانتان خورده شده باشد....
شده پر از غم باشید و بخندید....
شده پر از درد باشید و آرام بگیرید....
شده پر از اشک باشید و نگاه کنید...
شده پر از احساس باشید و محکوم به دفن...
شده پر از بال باشید و محکوم به قفس...
شده پر از شعر باشید و محکوم به نثر....
شده پر از مرگ شوید و محکوم به زندگی؟!!!...
شده پر از هیچ شوید و محکوم به هست؟!!!... .
دوستت دارم . . .
همین .
و این متاثر از هیچ چیز دنیای اطرافمان نیست .
هر چه هم میخواهد بشود، بشود .
چرا که تنها اتفاق ثابت دنیای زندگیه غیر قابل تغییر من است .
که متغییر بودنش فقط به سمت بیشتر شدنش ممکن است .
نه میتوانم بی خیالت شوم نه بی تفاوت...
و این دیوانه کننده ترین پارادوکس ممکن دنیای من است...
ر.ص