نوشته های مستر من

۳۶ مطلب با موضوع «Ghalamman» ثبت شده است

چالش اعتماد

دارم خودمو تو یه چالش قرار میدم... چالشی به نام اعتماد.... چالشی به نام دوست داشتن... چالش عشق... عشق واقعی در مقابل عشق از دیدگاه مجازی.... چالشی شاید به نام حماقت.... گاهی انگار چه ساده یادمان می رود که پشت همین صفحات مجازی آدم هایی با دل و روح و جان واقعی نشسته اند.... یا حق نداریم وارد زندگیشان شویم و هر حرفی و احساسی نسبت بهشان داشته باشیم یا هم باید بفهمیم تمام حرف ها از کانال مجازی به دنیای واقعی فرد وارد می شود.... تنها دنیای واقعی فرد که خلاصه اش کرده بود در یک دنیای مجازی آن هم از روی اجبار و اکراه و ناخواسته....

به چالش اعتماد فکر میکنم که داشتنش چقدر خوب است و حفظ کردنش چقدر خوبتر.... مخصوصا از زادگاه کسی که فریاد خیانت خیانتش گوشها کر کرده و..... 

شاید اشکال از خود بوده باشه... از همان چالش اعتماد .... از داشتن بی حد و اندازه ش.... در همه شرایط.... 

ولی اینکه یک آن متوجه بعضی چیزها شوی.... فرو میریزی.... اینکه دیگر نیستی آن .... اینکه دیگر سیرابش نمیکنی.... اینکه دیگر اانگاری تمام معادلات چند مجهولی ات که حل شد و باز خودت شدی با همه خود بودنت باز حوصله سر بر شدی و پلیز نکست مورد.....

یا نه...

یا شاید مشکل از این بوده بود که تازه فهمیدی .... تازه.... تازه یعنی همین چند لحظه پیش که چه کلاه به چه بزرگی به سرت شاید رفته بود....که تو نبودی بالفعل تمام بالقوه هایش...تو انگار نبودی واقعیت بخشیده شدن به همه آن چیزهای درون ذهنی.... 

یا تو .... یا شاید اصلا به چالش کشیدن را باید یاد میگرفتی از اول....

یا شاید مشکل از اینجا بوده که تو حتی در زیرزمینی ترین افکار زندگانیت هم حتی به خودت اجازه دعوت به آن را نمیدادی با گستاخی تمام و با تاسف از مشاهده ذوق زدگی در اوج چالش اعتماد....

شاید متنفر شدم حتی از شاید های بی در و پیکر ذهنی ام..... از احساسی که کاش هیچوقت برای هیچکس خلق نمیشد.....

باید بنویسم.... کمی تحمل کن ای دلم.... باید تمام کنم این نوشته را.... و الا..... نوشته ی ناتمامم با خوده تمام شده ام ناتمام تمام خواهد شد....

بانوی خیالی من... کاش توانش را داشتم تا با دستان خود برایت یاد دهم که چگونه میتوان طرحی از عشق را در برگ برگ زندگی به تصویر کشید.... کاش قدرتش را داشتم تا طرحی بزنم از گیسوان زیبای محبت در لابه لای لبخند های زندگی تا عشق ورزیدن را در بوم زندگی رنگ کنیم...

کاش خود می توانستم دعوت کنم به تجلی گاه هنرهای تجمسی آفرینش و به چالش بکشانیم چالش اعتماد را و ...... که اما ولی ای کاش کمی هم  به چالش کشیدن را یاد گرفته بودم.... که میتوانستم به چالش بکشانم تمام خیانت های جهان را...

کاش کمی تا قسمتی کنترل خودمان را فقط گهگاهی در دست خود بگیریم و افسار گسیخته در زیرزمین افکار هر کسی غرق نشویم و شنا نکنیم.... تا خود ناخواسته یا از خدا خواسته موجبات صدور ویزای جسارت امور داخلی خود را به هر کس و ناکس تازه از راه رسیده ای ندهیم...

ای دل.... اخر سر هم کار خود را میکنی و هوای گوش جان سپردن نداری انگار...

باشد...

حرف آخر...

حرف آخر به شرط کشیدن تنفسی عمیق با چشمانی بسته و کاستن سرعت از خواندن ناخواندنی ها و اندکی آرام گرفتن....و....

و..... اینکه.....

فقط کاش گهگاهی.. تنها گهگاهی با آرامش لحظه ای مکث کنیم.... از تمام امورات و اتفاقات سیال اطراف خود.... و در یک آن به خودمان آییم و در همان آرامش مذکور.... با تنفسی عمیق تر و القای حس آرام تر و سکون در خود.... از خود بپرسیم......همین چند کلمه را...

که چه میکنم؟!!!..... حواسم هست؟..... یا سوار بر قطار سریع السیر زمانه من هم در خواب پاییزی و در اوج بی مهری اسیر شده ام؟...

به سخره گرفتن عشق بزرگترین اشتباه آدمی است و تا پی به این اشتباهش نبرد باید تاوان گناه کبیره اش را بدهد....

که دل.... آخرین پناه گاه هر کسی برای خودش است....و ویرانی آن...... حتی غیر قابل تصور....

+ بدون ویرایش، تنها قسمتی از آنچه نوشته بودم هایم... که قابلیت انتشار داشتند...

++ در بدو نوشتار قرار به مرموز بودن بود و در انتها حتی روی این قرار هم نتوان شد که اعتماد کرد...

+++ تو قرار است کی تمام کنی ام خدایا... فقط جانان به قربانت زودتر خبرم کن.... حداقل تو زودتر از بقیه...

++++ دیگر حرفی نیست..... در انتها فقط تو میمانی و یک جفت قول جفا شده و احساسی که در لابه لای ارزشهای دنیوی دیگر ارزشی برایش باقی نمانده است... و امادگی برای هوای سوزناک بی مهر پاییز و سرمای از پا درآور زمستانی ات... و بهار ی که نمیدانم به کدامین امید شکوفه خواهد شد و میوه هایش را کدام شیادان زمانه خواهند چید...باز صد شکر به مهر با همه ی بی مهری اش... حداقل پاییز با همه مهربانی اش روراست هست.../ر.ص

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

در کوچه پس کوچه های همین شهر شلوغ

در همین نزدیکی های شهر... چند کوچه ای پایینتر .... در پس کوچه های قدیمی....

من و میلاد و احمد و علی و... در حوالی استشمام بوی بهار در فصل برگ ریزان پاییزی ...

دنبال پلاک 27 انتهای کوچه ی پیچ در پیچ فرهمند....

بعد از چند ساعتی جست و جو بالاخره پیدایش میکنیم...

یک درِ کوچک قدیمی... پیرمردی خمیده و با راه رفتن های یک در میان حاصل از کهولت سن دلنشین...

خانه ای در انتهای کوچه ای قدیمی .... خانه ای ساده.... خیلی خیلی ساده و بی نهایت دلنشین غیر قابل دل کندن...

با مهربانی غیر قابل وصفی با چهره ای خوش رو تحویلمان می گیرد و وارد خانه می شویم...

محال بود چیزی به جز سادگی و عشق و محبت به چشم آدمی بخورد....

مادرش در کنار در ورودی با لحنی دلنشین تر خوش آمد می گوید و از راه رو وارد اتاق سمت راستی می شویم...

با سینی چایی وارد می شود و پذیرایی می کند و پدر کهن سالش صحبت را شروع می کند...

از محمد رضا می گوید... از رفتارش.... از چگونه درس خواندن هایش و چقدر مقید به نمازش بودن هایش...

وقتی که از پسرش حرف میزند بغض کنترل شده اش را می توانی از پس عمق صدایش لمس کنی...

و چشمهایی که تر میشود و ولی همچنان آنقدر قوی و محکم است که سرازیر نمی شوند...

از قبولی دانشگاهش می گوید.... از اینکه چه شد که وارد تربیت معلم شد....

نقل قول می کند از پسرش که همیشه می گفت معلم قرآن شدن چه تفاوت بزرگی با بقیه کارها دارد...

از تنها فرصت محدود دو ماهه معلم شدنش می گوید که تنها دو ماه فرصت معلمی را پیدا کرد....

از درس خواندن های غیر حضوری اش می گوید که همیشه با بالاترین نمره و معدل دیپلمش را گرفته بود...

مدرسه اش ولی در شهر نبود.... در کوچه ی پدری اش نبود.... پشت سنگر هایی که از خاک سرزمینش پر کرده بود....

با دو دشمن همزمان در یک سنگر می جنگید.... موقع امتحانات می آمد و امتحانش را می داد و برمی گشت...

شش سال و خرده ای زمان کمی نیست.... برای نوجوان 21 ساله ایی که تنها دو ماه فرصت معلمی را پیدا کرد...

دو ماهی که در چند هفته ی اولش اسمش در شهر می پیچد و او را از نمونه ترین مدرسه سطح تبریز به عنوان ناظم می خواهند...

ولی تنها بیش از دو ماه فرصت معلمی نداشت.... پدرش از مدیر مدرسه نقل می کند که قبول نمی کرد معاون مدرسه باشد و می خواست حتما در کلاس درس حضور داشته باشد... می گفت معلمی یک چیز است و تعلم قرآن چیزی فراتر....

در عملیات بیت المقدس ترکش خمپاره زخمی اش می کند و حتی برای جلوگیری از تلفات بیشتر از دوستانش خواهش می کند که برای برداشتن جنازه یا بدن مجروح او معطل نشوند که تلفات بیشتری را باعث شود....

مادرش می گوید از همه زودتر خبر شهادتش را من فهمیدم.... شب قبل از شهادتش به خوابم آمده بود....

شش سال پشت سنگر بودن انگار سیرابش نکرده بود که شش سال پس از شهادتش همچنان خبری ازش نبود... و غوطه در خاک سرزمینش با صلابت هر چه بیشتر همچنان ایستاده بود تا امروز با قدرت و امنیت تمام پایم را بر روی خاک سرزمینم بگذرام

شش سال طول کشید تا به همان کوچه پس کوچه های قدیمیه پدری اش برگردد.... شش سال طول کشید تا دوباره آغوش مادرش را دوباره تجربه کند....شش سال طول کشید تا .... شش سال طول کشید تا چشم های مادرش از پس پیچ کوچه ی قدیمی شان خالی باز نگردد...

ما را پسرانش خطاب می کرد و از کاری که باید انجام دهیم برایمان می گفت.... و حقی که بر گردنمان است...

فقط میخواست کمی هوای پسرش را هم داشته باشیم... چیز دیگری نمیخواست...

موقع خداحافظی با آن حالش تا سر کوچه آمد و من به وضوح می دیدم موج خوشحالی چشمانش را از نگاه های همسایه هایش... خوشحالیه پدری که حال دلش خوب شده بود از اینکه حس می کرد که هنوز هم در همین حوالی ها خاطرشان از پسِ گوشه ی ذهن هایی همچون کوچه پس کوچه های قدیمی خانه ی ساده ی همان روزهای پر سر و صدایش به سکوت تبدیل نشده است.

خجالت کشیدم که بگویم....

ما نیز اکنون پس از سال ها هم کلاسیه پسر شما هستیم....

در همان کلاس و همان دانشگاه....

فقط خواستیم که همیشه و همیشه دعایمان کنند....

چرا که حس می کنم شدید به همچین دعاهایی احتیاج داریم...

پدر و مادر شهید محمدرضا فرهمند

برای مشاهده عکس اصلی روی عکس کلیک نمایید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

دوستت داارم

دوستت دارم... 

با یک بغل مملو از بوسه های تمام ناشدنی..

ر.ص

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

درک

می گوید دوستت دارم و من می گویم به درک...

چه تفاوت عجیبی دارد بین درک او و درک من... 

چه فاصله عجیبی دارد این شباهت نزدیک....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

انجماد

من همینجام...

هر وقت دلت منجمد شد... و عقلت آزاد....

در همین حوالی....

منتظر...

فقط ولی اما در همان یک کم، کمی بیشتر مراقب خودت باش...❤

ر.ص

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

دوستت دارم

اینکه تو دوستم داشته باشی دست من نیست...

 ولی من همیشه دوستت دارم... 3>

و این هم دست تو نیست.

ر.ص

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

دوم شخص مفرد تو

کافه لمیز

شنبه عصر، ده مهر سال 87 بود....اما برف می اومد...

انگار خیلی سال گذشته اما من و تو با هم رفیقیم. مثه دو تا دوست صمیمی بودیم. تو  زیاد جوون نبودی منم انگار 30 و خورده ای سالم بود اما  ظاهرا جوون بودیم اما انگار پیر بودیم. تو موفق بودی... کتابخونه اتاقت پر از کتاب بود اما همش خاک گرفته بود. خونه ت رو به روی کافه لمیز بود... انگار یه طبقه بالای کافه لمیز بود اما از اون تیکه پنجره ای که با روزنامه پوشونده بودیش انگار از رو به رو پیدا بود.... من خیلی توی دلم ناراحت بودم نمیدونم چرا یه غمگینی توی حرفامون بود... زمستون سال 87 بود و....سرد بود و... یه اهنگ سنتی هم داشت میزد از گوشه های خونه ت... آهنگه رو دوست داشتم... توی کف اتاقت یه سوسک مرده اون طرف زیر میزت بود.

چادر سرم نبود یه پالتوی مشکی پوشیده بودم، تو هم یه پلیور طوسی...چکمه های مشکیم پام بود...کتابتو دادی بهم گفتی شعر پشتش عوض شده، جلد کتابه یه حالت نارنجی پاییزیه مایل به قهوه ای داشت.

آسمون خیلی تیره بود مثل عصر های روز برفی...خسته بودیم... خیلی خسته بودیم... گفتی بهم خیلی دنبالت اومدم... من خندیدم بعد اشکم ریخت روی دستت که اون کتابه توی دستت بود،

رفتی چایی بریزی گفتی بشین گرم شی... اشاره کردی به صندلی چوبی کامپیوترت و میزت و اون هیتر برقی که کنارش بود...

داشتم به صفحه کامپیوتر اتاقت نگاه میکردم...

دیدم 10 تا پست جدید گذاشتی که من نخوندم هیچ کدومشون رو...

+ فقط بازگویی و باز نوشتی از یک خواب بود...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

من و تو

"عاشقانه ترین و تراژیک ترین جمله سال"

تو من نیستی که بفهمی من چه میکشم...

You are n't in my shoes to understand what i've been through

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

خدایی هم هست؟!!!

این دیگه امتحان نیست، دیگه نمیتونی مثه بقیه چیزا اسم این رو هم امتحان بذاری

این آخر نامردیه

لذت صدای خرد شدن قلب ها چقدر برایت زیباست؟ 

از زجر و ناله ی دل های شکسته چقدر لذت می بری؟

چقدر زیبا و بی نقص و تمام بصیر بودی

کاش انسان بودی نه خدا،

حداقل شاید انسانیتت اجازه نگاه کردن صرف برایت نمی داد

خدایا خلاصه اش کنم، چند وقتی است کافر شده ام به خدایی ات

دیگر راه من و تو از هم جداست

تو بمان همان بالا و خدایی ات را ادامه بده

من هم این پایین انسانیتم را حفظ میکنم و خوب بودن را بیشتر از قبل تمرین میکنم

البته نه دیگر بخاطر حرفهای تو، بخاطر زیبایی خوب بودن و ارزش انسانیت

راستش را بگویم؟!! دیگر خجالت کشیدم برایش بگویم خدایی هم هست

خدایی که با آن عظمت قدرتش که گوش عالم را کر کرده است چه زیبا بصیر است.

ایمان آورده ام دیگر به بصیر بودنت

چه زیبا نگاهمان میکنی...

کاش جایمان برای لحظه ای تغییر می کرد

من خدا بودم و تو انسان

تو همچون انسان نماهای بی تفاوت فقط به نظاره کردنت می نشستی و من با تمام انسانیتم برای بندگانت خدایی میکردم

انسان که باشی نمی توانی بی تفاوت رد شوی و تنها نظاره گر باشی، انسان که باشی تا اخرین نفس و نیروی رگ هایت به داد زجر و ناله بی پناه میرسی و امیدش را از تنها امیدش نا امید نمیکنی

خدایا بهشتت برای خودت، جهنمت هم برای کسانی مژده ده که دنیایشان بهشت بود و جهنم وارانه یادت کردند

من دیگر هیچ چیزی نمیخواهم، تنها اگر میتوانی معدومم کن از تمام دنیاهایی که به پا کردی

معدوم به ذات و ممتنع الوجودی که هیچ دلیلی برای وجودش واجب نشود

تنها یک سوال برایم باقی ماند...!!! خدایان هم خجالت می کشند؟!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

نفرت عشق

سخت است سهم تو از واژه عشق تنها نفرت شود

نفرت از تو... و نفرت تو از واژه ی به نام عشق .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن