از ساعت پنج و نیم صبح سر پا باشی تا همین ساعت پنج و نیم و هییییی..... خیلی خسته م...... دو هفته س یونی که شروع شده انگار تلنباری از کارا یهو خالی میشن رویت..... بدون یه تایم کوتاه و کوچک محدود....
موقع ظهر بعد همایش استانی که اومدم سلف متاسفانه غذا بد بود و انگاری بوی سوختگی میداد و شام امروز هم که...... بماند.... این را میخواستم بگویم که موقع خلاصی از کلاس همین چند دقیقه پیش از شانس من بوفه چرا باید بسته می بود؟!!... داشتم از گشنگی میمیردم و مغزم نمیکشه دیگه.... اومدم افتادم روی تختم تا حداقل بعد 12 ساعت بدنم روی زمین قرار گرفتن رو حس کنه.....
به خدا سوپ رو با تخم مرغ آب پز نمی خورند که اینها میدهند... آن هم آن سوپ و.....
برای فردا هم کلی سفارش کار دارم که نمیدونم کی باید تحویلش بدم.... گفته اند.... نه عرض کرده اند که ساعت هفت صبح فایل نهایی ایمیل شود.....:|
اینقد خسته شدم که نمایشگاه کتاب رفتن امروز رو دیگه نتونستم.... شاید فردا خدا رحمی کند و برم.... کتاب هام ناقص ند هنوز و بن های خریداری شده ام هم نصفشان در دستم باد کرده.... خخخ کسی نیست بگه چه خبره اونهمه بن گرفتی....خخخ
* چرا نمایشگاه کتاب هر سال داغون تر از سال قبله؟!!!
+ فعلا فقط به گور همه چی خندیدم و فقط اسلیپ..... Zzz