انگار که...
چیزی شبیه عشق در درونم گم شده...
که حجم به این بزرگی اندوه را به دوش می کشد...
و تمام تلاشم برای بدست آوردنش در تمام سال ها...
تنها سرابی بیش نبوده...
که حسادتم به سوی تکه سنگ های کنار جاده می خورد...
که کاش جای آنان بودی...
بدور از حس...
ولی چه کسی گفته که سنگ ها احساسی ندارند؟!!!
خودم دیده ام که وقتی با سرعت به شیشه اتاق تنهایی هایم خورد...
تمامش را فرو شکاند و...
سپس آرام گرفت...
که انگار سنگ ها هم دل پری دارند...
که حالا من مانده ام و اتاق و شیشه ی شکسته و هوای برفیِ پاییز....