گفتم غم تو دارم گفتا درک به من چه
گفتم که مال من باش گفتا برو نمیشه
گفتم که بی وفایی گفتا زهی خیاله
گفتم نظر به من کن گفتا چشام خماره
گفتم زگیسوانت رسوای عالمم کرد
گفتا دلم به حال دیوانگان بسوزه
گفتم ز صبح و شامان جز تو خبر نگیرم
گفتا در این گذرگه بر تو خبر نباشه
گفتم سیاهی آن چشمان مرا بسوزاند
گفتا ببندمش آن، بر روی تو حرامه
گفتم دل اسیرت کی عزم خانه دارد
گفتا در این بیابان دل دیگه جا نداره
گفتم زمان حسرت، حسرت کِشی و حسرت
گفتا قضای دنیاست در آن رضا محاله
ر.ص