می دانی بانوی خیالی من
دلم دیگر هوای دل بودن ندارد...
نفس هایم هوای هوا را هم ندارد...
و قدم هایم... توان قدم هایم را ندارد...
ذهنم دیگر... ههه.... ذهنم ولی در این وانفسای دلباختگی ها بدجور جولان می دهد...
مضحکانه نگاهی اندر تاسف بار می اندازد... به حال و روزم می خندد و افسوس می خورد...
در هیئت غیرمنصفانه خویش در ردیف اول متهمان بازخواستم می کند و برایم حکم صادر می کند...
دنبال مجرم این جنایت فجیح و این قتل عام انتحاری می گردد و من...
و من در این میان لب های خود را سفت به هم میچسبانم و نگاهم را به زمین می دوزم...
که خدایی نکرده به سر نخ ریسمان های نبافته ات که دور گردنم انداختی نرسد...
من خوب می شناسمش...
او هم خوب مرا می شناسد که اینگونه آبی شده است روی شعله های خاکستر شده ی آتشِ جان...
می دانی بانوی خیالی من...
حال این روزهای زندگی من تعریف کردنی نیست...
زندگانی ام رو به راه است... رو به راه تر از هر زمان ممکن دیگر...
ولی فراتر از زندگانی ای که در ویترین زندگی ساخته ام... اینجا دیگر کسی زنده نیست...
و هر لحظه عطر خوش نیستی را استشمام می کند و در آخرین پنجره یِ اتاق تنهایی خویش...
چشم انتظار بالا آمدن تلالو خورشید و تابش نور بی پیرایه آن از آخرین درزهای پر نشده ی امید خود نشسته است...
اگر آخرین پناه و دلگرمی آدمی ایمان خود باشد... به گمانم مدتهاست که تهی از آن شده ام...
و حالا خدای من...
نوبت توست... که مرا آفریده ای...
و از همه آگاه تر می نمایی به تمام ابعاد پیچیده ای که با افتخار در من کار گذاشته ای...
نمی دانم چگونه... یا به کدامین وسیله...
که تو خالقِ مختاری...
اگر در همه ی دنیاهایت فقط یک آرزو دارم...
اینگونه می گویمت که تو خود داناتر از دانایانی... که من را حتی بیشتر از من می شناسی...
آرامم کن .