چقدر این ترکیب بدیع و دلنشین رو دوست دارمش؛
تو یه قطره از خدایی...
چقدر این ترکیب بدیع و دلنشین رو دوست دارمش؛
تو یه قطره از خدایی...
می دانی بانوی خیالی من...
بالاخره روزی در این شهر غریب... دستت را که نه گوش ات را می گیرم و می گویم بیشعور جان تمام این مدت کجا بودی که من، تنها مانده بودم از تو و هر لحظه از نبود تو را بی تاب می شدم...
خبر نداری که دنج ترین کافه های تمام این شهر شلوغ را من تنها با تو رزرو کرده ام...
و بدون تو تنها از دور و از پشت شیشه های مات زده شان گذر میکنم... و در ذهنم برای هر دو مان سردترین قهوه های تلخ ترک را سفارش می دهم چرا که قرار هست با شیرینی لبخند تو در گرمای حضورت درست زمانی که رو در روی هم نشسته ایم و نمی توانیم حتی لحظه های اجباری پلک های چشم هایمان را تاب بیاوریم، ناب ترین طعم هستی را به دنیا بچشانیم...
ایمان دارم که حضور تو تمام قوانین هستی را به چالش خواهد کشید... و رویای سفر در زمان بشر را به حقیقت پیوند خواهد زد... چون؛ به ثانیه گذشتنِ ساعت ها تماشایت و به یک عمر گذشتنِ یک لحظه پلک زدن های لعنتی، که مانع تو از من می شود اگر به سخره گرفتن زمان نباشد پس چیست؟!... با تو می شود تمام زمان را در نوردید... با تو می شود تمام دنیاها را قدم زد... و با تو می شود به رویاها رنگی واقعی بخشید...
در نبود تو دست های تنهایم را در تمام پیاده راه های سرد و تاریک این شهر غریب پنهان می کنم... چشمانم را می بندم و گوش هایم را... و این منِ خالی، تنها چیزی را که احساس می کند جای خالی احساست است که این شعر را برایت می سراید...:
تمام کافه های شهر را من بدهکارم
که در آن لحظه ای با تو دمی آسوده انگارم
+طهران_نوشت
امروز داشت آخرین روز بودنم می شد...
نمیدونم بگم بخیر گذشت یا...
فقط در عرض چند ثانیه فرمون توی دستم اونم با اون سرعت دیدم ماشین داره لیز میخوره و مثه فرفره وسط جاده داره میچرخه ... :)
جالب بود...
اونهمه آمادگی خودم... و به اون زودی قبول کردنش... که نباشم... یا تموم شد دیگه و اینجور چیزا... منتظر بودم فقط تموم شه انگار... تقلا نداشتنم حداقل پیش خودم، عجیب بود...
امروز روز عجیبی بود...
تا حالا تا به این نزدیکیش نرفته بودم...
ولی همش فک میکردم ترس باید داشته باشه...
چرا پس نداشت...
فقط یه چیزی کل وجودم رو لرزوند....
چند دقیقه درست چند دقیقه بعد اروم گرفتن صدای زنگ گوشیم اومد...
مامانم بود!!!!!!!!!
این عادی ترین و روزمره ترین مسیر هر روز منه و هیچ وقت تو همه این سال ها زنگ نمیزنه تو اون تایم که بگه کجایی... رسیدی... همه چی خوبه ...
و همه زورم تو عادی ترین حالت ممکن جواب دادن...
هنگ کردم خدا...
هنگ کردم و دیگه تا خود رسیدنم گریه ...
هفت دوازده هزار و سیصد و نود و شش عجیب ترین روز عمرم رو با تمام وجودم حس کردم...
درد دارد ساعت ها بنشینی و به حرف هایی که هیچ وقت قرار نیست به زبان بیاوری فکر کنی...
لبت مشروط، دلت پُرتوپ، نگاهت فتنه ی روسی
لبم پرخون، دلم آشوب، نگاهم چون اَرَس جاری
شدم سردارِ بی باروت در این تبریز، بی خاتون
گلستان ساز عهدت را در این تهرانِ قاجاری
#رص #رباعی
از نزدیک به هشت میلیارد نفر روی کره زمین
به خواب من آمدنت چه بود...
سراب بیداری ات را که دیدیم...
سرای خواب هایت چه شود...
گاهی...
دلت تنگ نمیشود برای گذشته ها...؟!
گذشته هایی حتی پر از دروغ و فریب...
شیرینی دروغ هایت به تلخی حقیقتت می ارزید...
بعضی سکانس های زندگی دوست داشتنی اند...
حتی اگر تمام شوند...
و تکرار ناپذیرند...
حتی اگر تکرار شوند....