گفته بودم دیگر نمی ترسم؟!!!
از خیلی چیزها دیگر نمی ترسم ...
دیروز هم مهمترینشان بود..
دیشب عصر...
وقتی از تهران برگشتم و از تاکسی ترمینال پیاده شدم باز همون مسیر همیشگیم رو تصمیم گرفتم پیاده برم...
چند قدمی دور نشده بودم از ایستگاه تاکسی که نم نم باران شروع شد...
اول سرعتم را بیشتر کردم تا شدید نشده به خانه برسم...
یک دفعه به شدیدترین حالت ممکنش رسید و همه رفتند زیر سایه بان ها و بالکن های مغازه های پیاده رو
من هم داشتم مثل همیشه همین کار را می کردم
که یکدفعه خودمو جدا کردم و در میانه ترین جای ممکن پیاده رو شروع کردم به ادامه راهم
گفتم دیگر نمی ترسم...
دیگر از زیر باران ماندن هم نمی ترسم... حتی اگر کل وجود و لباس و همه ریخت و قیافه م هم خراب شود...
یه لحظه چشم هایم را بستم و آسمان را نگاه کردم و یک نفس عمیقی کشیدم تا بوی نم باران تا عمق وجودم وارد بدنم شود...
دیگر حتی نمی ترسیدم از سُر خوردن ژل های موی سرم به کف سر و صورت و خراب شدنشون..
یا حتی پاک کردن صورتم که خیس آب و قطره های بارون شده بود...
دیگر فرار نکردم از باران برای اولین بار... و ماندم و بهش گفتم دیگه نمی ترسم...
گفتم ببین کی کم میاره آخر سر...
گفتم دیگر برایم مهم نیست...
هر کاری دوست داری انجام بده... هر جوری دوست داری ببار...
خودم میفهمم حسودیت را نسبت به دانه های مروارید گونه ی برف زمستانی...
گفتم خودت خوب ببین حتی آنهایی را که دم از عاشقانه بودنت میزنند حال چگونه زمان آمدنت زیر چترهای مشکی شان قایم می شوند و منتظر بند آمدنت هستند...
گفتم به حرفای این مردمان زمینی دل نبند....
کسی اینجا منتظرت نیست...
نمی بینی مگر....؟
همه دارند از دستت فرار می کنند...
انگار که بلایی بر سرشان نازل شده ...
آخر سر هم خودش بند آمد...
گفتم... دیدی چه کسی کم آورد آخر سر؟!!!
وارد خانه که شدم کسی نبود.... همه جا تاریک و دریغ از کمترین روشنایی ... تازه یادم آمد همه رفته اند جلفا عروسی دختر دایی مادرم... چراغ ها را روشن کردم.... پیراهن آبی رنگ چهار خانه ام را در آوردم و انداختم پشت صندلی کنار شومینه خاموش گوشه پذیرایی تا به یاد گرمای روزهای سرد زمستانی اش خشک شود و گرم....
برگشتم و نیم نگاهی به آینه توی اتاق انداختم و خود را براندازی کردم و گفتم..... همش همین؟.....