نوشته های مستر من

مستر اسلیپ

دارم به مستر اسلیپ فکر می کنم...

آره.... مستر اسلیپ....

که عایا لقب خوبی است برای کسی که از خواب متنفر است و چند برابر آن از بیدار شدن از آن....؟!!! 

و یا شاید مقداری هم کسی که یکهو و ناخودآگاه از فرط خستگی و چشم درد و صبح زود بیدار شدن به خواب ناخواسته می رود و..... همین

البته این ناخودآگاه ذهنی نقض می شود زمانی که صبح فردایش و صبح دیروزش زود از خواب نپریده باشد...

+ انگار استادمان هوای آمدن ندارد....خخخ... دعاهایتان گرفت... برم فرمم را پر کنم... دقایق آخر است دیگر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

بال های شکسته

چند وقتی بود.... البته شاید کمی بیشتر از چند وقت...مثلا یکی دو ماهی که در بکگراند ذهنی خودم بال های شکسته جبران خلیل جبران رو که شنیده بودم یکی از زیباترین رمان های عاشقانه هست را بخوانم....

در پس زمینه ذهنم همیشه طی میکرد که در اولین فرصت بدست آمده تهیه اش کرده و در اولین فرصت بدست آمده تر حتما بخوانمش...

دیروز؛ دوشنبه 6 مهر اولین جلسه کلاس ترجمه عربی به فارسی استاد که وارد شد تا قبل از شروع و مستقر شدن به تعداد چهار عدد کتاب هم قطر و اندازه با جلد سخت روی میز گذاشت... 

کتاب ها رو هم بی انصاف برعکس گذاشته بود و من برای خواندنش هی باید سیستم بینایی خود را کج می کردم...

نمیتونستم بخونم که یک آن در آن میان دیدم نوشته "بال های شکسته " ترجمه دکتر حسن نژاد...  انگار که مجنون لیلی خود را دیده باشد و قلبم شروع به تپیدن کرد که در همین حین استاد شروع به صحبت های خود کرد...

با سلام خدمت دانشجو معلمان محترم

من حسن نژاد هستم..... 

دیگر بقیه حرف هایش را نشنیدم....

+ سه کتاب دیگر هم سه کتاب دیگر ترجمه شده جبران خلیل جبران بود...

++ بیکار نیستم این موقع صبح...استادمان مشرف نشده اند و انگار نخواهند شد.... توکل به خدا.... 

++ استاد ترجمه مان خیلی قوی و کاربلد هست... تعجب کردم از حضورش و وقت گذاشتنش... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

عاشقانه

 هرگز انتظار ندارم مرا همان‌قدر دوست‌داشته‌باشی که دوستت دارم.

این توقّعی‌ست غیرمنصفانه.

من باید عاشقِ تو باشم ــ در حدِّ ممکنِ عشق، و آرزومندِ آن باشم که مرا بخواهی ــ

هر قدر که می‌خواهی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مسترمن

ته خط

نگاه من به عشق فرق داره با تو...

تو نگات به خودت خلاصه میشه...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

درک

می گوید دوستت دارم و من می گویم به درک...

چه تفاوت عجیبی دارد بین درک او و درک من... 

چه فاصله عجیبی دارد این شباهت نزدیک....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

نمی ترسم

گفته بودم دیگر نمی ترسم؟!!!

از خیلی چیزها دیگر نمی ترسم ...

دیروز هم مهمترینشان بود..

دیشب عصر...

وقتی از تهران برگشتم و از تاکسی ترمینال پیاده شدم باز همون مسیر همیشگیم رو تصمیم گرفتم پیاده برم...

چند قدمی دور نشده بودم از ایستگاه تاکسی که نم نم باران شروع شد...

اول سرعتم را بیشتر کردم تا شدید نشده به خانه برسم...

یک دفعه به شدیدترین حالت ممکنش رسید و همه رفتند زیر سایه بان ها و بالکن های مغازه های پیاده رو

من هم داشتم مثل همیشه همین کار را می کردم

که یکدفعه خودمو جدا کردم و در میانه ترین جای ممکن پیاده رو شروع کردم به ادامه راهم

گفتم دیگر نمی ترسم...

دیگر از زیر باران ماندن هم نمی ترسم... حتی اگر کل وجود و لباس و همه ریخت و قیافه م هم خراب شود...

یه لحظه چشم هایم را بستم و آسمان را نگاه کردم و یک نفس عمیقی کشیدم تا بوی نم باران تا عمق وجودم وارد بدنم شود...

دیگر حتی نمی ترسیدم از سُر خوردن ژل های موی سرم به کف سر و صورت و خراب شدنشون..

یا حتی پاک کردن صورتم که خیس آب و قطره های بارون شده بود...

دیگر فرار نکردم از باران برای اولین بار... و ماندم و بهش گفتم دیگه نمی ترسم...

گفتم ببین کی کم میاره آخر سر...

گفتم دیگر برایم مهم نیست...

هر کاری دوست داری انجام بده... هر جوری دوست داری ببار...

خودم میفهمم حسودیت را نسبت به دانه های مروارید گونه ی برف زمستانی...

گفتم خودت خوب ببین حتی آنهایی را که دم از عاشقانه بودنت میزنند حال چگونه زمان آمدنت زیر چترهای مشکی شان قایم می شوند و منتظر بند آمدنت هستند...

گفتم به حرفای این مردمان زمینی دل نبند....

کسی اینجا منتظرت نیست...

نمی بینی مگر....؟

همه دارند از دستت فرار می کنند...

انگار که بلایی بر سرشان نازل شده ...

آخر سر هم خودش بند آمد...

گفتم... دیدی چه کسی کم آورد آخر سر؟!!!

وارد خانه که شدم کسی نبود.... همه جا تاریک و دریغ از کمترین روشنایی ... تازه یادم آمد همه رفته اند جلفا عروسی دختر دایی مادرم... چراغ ها را روشن کردم.... پیراهن آبی رنگ چهار خانه ام را در آوردم و انداختم پشت صندلی کنار شومینه خاموش گوشه پذیرایی تا به یاد گرمای روزهای سرد زمستانی اش خشک شود و گرم....

برگشتم و نیم نگاهی به آینه توی اتاق انداختم و خود را براندازی کردم و گفتم..... همش همین؟.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

دیوونه

دیوونه.... تو چشمای من زل نزن.....

چرا دشمنی می کنی.....

با خودت...

+ موزیک نوشت: بهروز کشاورز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

تشویش

گاهی پرستیدن عبادت نیست...

گاهی برای دیدن عشقت.... باید سر از رو مُهر برداری....

گاهی فقط شبیه آنچه که فکر میکنیم داریم عمل میکنم... فقط شبیه ... و فقط تصور... خودمرکز بینی ایی که همه مون رو اسیر خودش کرده... حتی گوینده همین حرف، که تصور میکنیم درست ترین حرف و تحلیل و برداشت عالم رو داریم.... و بهترین فهم .... و جلوی این فهم ناقص سدی به بلندای اسمانی بنا کرده ایم که هیچ کس را یارای عبورش نیست...و اخر سر تصدیقی فقط بر حرفهای خودمان میگذاریم.... که دیدی درست همان است که من میگفتم... چه حسی است نمیدانم... غرور ... تعصب .... کوته فکری... نه نه شاید عدم توان برای مقابله با واقعیت و قبول کردن این که تا به امروز فریب خورده بودم و اشتباه زندگی کردم.... شاید قبول این سخت ش کرده باشد.... نمیدانم.... کسی چه میداند... شاید من هم دچار همین شده باشم....

و فراموش کردیم این را که ممکن است عقل من تنها و صرفا تحت تاثیر و مجموع و شکل گرفته چند محدود نفر اطرافیانم باشد... تنها بُعد محدودی از ابعاد....

پ.ن: فکر کنم افلاطونی شوم... نه از لحاظ گرایش و تفکر... صرفا روش... روش بیان... بیان عقاید... ، متن فوق صرفا پایان یک گفتگو بود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

انجماد

من همینجام...

هر وقت دلت منجمد شد... و عقلت آزاد....

در همین حوالی....

منتظر...

فقط ولی اما در همان یک کم، کمی بیشتر مراقب خودت باش...❤

ر.ص

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

دوستت دارم

اینکه تو دوستم داشته باشی دست من نیست...

 ولی من همیشه دوستت دارم... 3>

و این هم دست تو نیست.

ر.ص

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن