سال تویی ماه تویی روزیه هر روز تویی
نور تویی روح تویی زنده نگه دار مرا 💗
رص
+ من به زندگی و ازدواج بدون عشق اعتقادی ندارم
- ولی اونایی که ازدواج کردن خیلی نظر تو رو ندارن
+ چون اونا چاره ی دیگه ای ندارن
بانویِ خیالیِ من:
برای تو نوشتن به این آسودگیِ خاطرها نیست...
که بنشینی و قلم بر دستانت بچرخانی و بشود برای تو...
این کنار هم قرار گرفتنِ خالیِ کلمات و ترکیب ها برای من، برای تو نمی شود...
برای تو نوشتن...دلی را خواهد... و جانی را... مملو از احساسی پاک و بدیع...
چگونه برایت بنویسم زمانی که چیزی شبیه عشق در اعماق وجودم دفن شده است،..
که نه توان سوزاندنش باقیست و نه اجازه نبش اش...
هر روز که به دیدار خود می روم... نمی توانم بدون فاتحه ای از خود جدا شوم...
نداشتنت را... تمرین می کنم... که حتی هیچ گزینه ی نامناسبی برای قرار دادن جای خالی ات وجود ندارد...
تو از جنس کدامین فصلِ متمایزِ دنیایِ من بودی که در هیچ نوعی نمی توان یافتش...
زبانه های عشق را شعله ور کن... من به گرمایِ حرارت بخشِ زلالیِ دریاچه یِ آبی ایمان دارم...
که تنها با وجودِ هستی بخشِ تو آرام می گیرد...
حواسمان به هوایِ هیاهوهایِ انبوهِ شهر گم می شود... و دلمان محوِ تماشایِ دلگرمی هایِ روزگار...
و ذهنمان مملو از دل مشغولی هایِ ساختگیِ فریباییِ خویش...
# تا_اینکه_ناگهان_دوباره_امروز_می_شود...
که به خود می آیی... و تنها یک چهره ی غریبانه ی آشنا... و معصومیتی از دست رفته...
پشت حجابِ سنگینِ بی رحمی هایِ روزگار...
که تمام قدرتت در نگاهت خلاصه می شود... که تنها می توانی گذر کنی...
همچون غریبه... غریبه ای که آشناست...
شده ام چون رابطه یِ بدیهیِ علت و معلولی...
تا چیزی برایم به مرحله وجوب نرسد...
به وجود نمی رسد...
و این حجم سنگین و آزاردهنده ایست...
که در حداقل بماند و به نهایت نرسد.
گاهی که در افکار غریبانه ی انبوه جمعیت گم می شوم...
گذرم به بنبست همیشگی می خورد که...
این همه خلق را از برای چه آواره خود کرده ای...؟؟؟!!!!!
#حقیقت
انگار که...
چیزی شبیه عشق در درونم گم شده...
که حجم به این بزرگی اندوه را به دوش می کشد...
و تمام تلاشم برای بدست آوردنش در تمام سال ها...
تنها سرابی بیش نبوده...
که حسادتم به سوی تکه سنگ های کنار جاده می خورد...
که کاش جای آنان بودی...
بدور از حس...
ولی چه کسی گفته که سنگ ها احساسی ندارند؟!!!
خودم دیده ام که وقتی با سرعت به شیشه اتاق تنهایی هایم خورد...
تمامش را فرو شکاند و...
سپس آرام گرفت...
که انگار سنگ ها هم دل پری دارند...
که حالا من مانده ام و اتاق و شیشه ی شکسته و هوای برفیِ پاییز....
استاد روانشناسی : تو تیپ شخصیتی مقاومی داری
- یعنی چی؟!
+ یعنی مقاومتت در برابر ناملایمات پیش روت خیلی بالاست و همش رو هضم میکنی و تو خودت میریزی
کجاس الان اون استاد که ببینه دیگه دارم از تو متلاشی میشم
و.....