نوشته های مستر من

نامه ی خیالی 4 (آرام)

می دانی بانوی خیالی من

دلم دیگر هوای دل بودن ندارد...

نفس هایم هوای هوا را هم ندارد...

و قدم هایم... توان قدم هایم را ندارد...

ذهنم دیگر... ههه.... ذهنم ولی در این وانفسای دلباختگی ها بدجور جولان می دهد...

مضحکانه نگاهی اندر تاسف بار می اندازد... به حال و روزم می خندد و افسوس می خورد...

در هیئت غیرمنصفانه خویش در ردیف اول متهمان بازخواستم می کند و برایم حکم صادر می کند...

دنبال مجرم این جنایت فجیح و این قتل عام انتحاری می گردد و من...

و من در این میان لب های خود را سفت به هم میچسبانم و نگاهم را به زمین می دوزم...

که خدایی نکرده به سر نخ ریسمان های نبافته ات که دور گردنم انداختی نرسد...

من خوب می شناسمش... 

او هم خوب مرا می شناسد که اینگونه آبی شده است روی شعله های خاکستر شده ی آتشِ جان...

می دانی بانوی خیالی من...

حال این روزهای زندگی من تعریف کردنی نیست...

زندگانی ام رو به راه است... رو به راه تر از هر زمان ممکن دیگر...

ولی فراتر از زندگانی ای که در ویترین زندگی ساخته ام... اینجا دیگر کسی زنده نیست...

و هر لحظه عطر خوش نیستی را استشمام می کند و در آخرین پنجره یِ اتاق تنهایی خویش...

چشم انتظار بالا آمدن تلالو خورشید و تابش نور بی پیرایه آن از آخرین درزهای پر نشده ی امید خود نشسته است...

اگر آخرین پناه و دلگرمی آدمی ایمان خود باشد... به گمانم مدتهاست که تهی از آن شده ام...

و حالا خدای من...

نوبت توست... که مرا آفریده ای...

و از همه آگاه تر می نمایی به تمام ابعاد پیچیده ای که با افتخار در من کار گذاشته ای...

نمی دانم چگونه... یا به کدامین وسیله...

که تو خالقِ مختاری...

اگر در همه ی دنیاهایت فقط یک آرزو دارم... 

اینگونه می گویمت که تو خود داناتر از دانایانی... که من را حتی بیشتر از من می شناسی...

آرامم کن .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

عاشق

+ چرا من عاشق نیستم...؟!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن

مادر

سال تویی ماه تویی روزیه هر روز تویی 

نور تویی روح تویی زنده نگه دار مرا 💗 

رص

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن

زندگی

+ من به زندگی و ازدواج بدون عشق اعتقادی ندارم

- ولی اونایی که ازدواج کردن خیلی نظر تو رو ندارن 

+ چون اونا چاره ی دیگه ای ندارن 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن

نامه خیالی ۳ (غریبه ی آشنا)

بانویِ خیالیِ من: 

برای تو نوشتن به این آسودگیِ خاطرها نیست...

که بنشینی و قلم بر دستانت بچرخانی و بشود برای تو...

این کنار هم قرار گرفتنِ خالیِ کلمات و ترکیب ها برای من، برای تو نمی شود...

برای تو نوشتن...دلی را خواهد... و جانی را... مملو از احساسی پاک و بدیع...

چگونه برایت بنویسم زمانی که چیزی شبیه عشق در اعماق وجودم دفن شده است،..

که نه توان سوزاندنش باقیست و نه اجازه نبش اش...

هر روز که به دیدار خود می روم... نمی توانم بدون فاتحه ای از خود جدا شوم...

نداشتنت را... تمرین می کنم... که حتی هیچ گزینه ی نامناسبی برای قرار دادن جای خالی ات وجود ندارد...

تو از جنس کدامین فصلِ متمایزِ دنیایِ من بودی که در هیچ نوعی نمی توان یافتش...

زبانه های عشق را شعله ور کن... من به گرمایِ حرارت بخشِ زلالیِ دریاچه یِ آبی ایمان دارم...

که تنها با وجودِ هستی بخشِ تو آرام می گیرد...

حواسمان به هوایِ هیاهوهایِ انبوهِ شهر گم می شود... و دلمان محوِ تماشایِ دلگرمی هایِ روزگار...

و ذهنمان مملو از دل مشغولی هایِ ساختگیِ فریباییِ خویش...

# تا_اینکه_ناگهان_دوباره_امروز_می_شود...

که به خود می آیی... و تنها یک چهره ی غریبانه ی آشنا... و معصومیتی از دست رفته...

پشت حجابِ سنگینِ بی رحمی هایِ روزگار...

که تمام قدرتت در نگاهت خلاصه می شود... که تنها می توانی گذر کنی...

همچون غریبه... غریبه ای که آشناست...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن

وجوب و وجود

شده ام چون رابطه یِ بدیهیِ علت و معلولی...

تا چیزی برایم به مرحله وجوب نرسد...

به وجود نمی رسد...

و این حجم سنگین و آزاردهنده ایست...

که در حداقل بماند و به نهایت نرسد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مسترمن

امروز

# تا_اینکه_ناگهان_دوباره_امروز_می_شود...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن

آواره

گاهی که در افکار غریبانه ی انبوه جمعیت گم می شوم... 

گذرم به بن‌بست همیشگی می خورد که... 

این همه خلق را از برای چه آواره خود کرده ای...؟؟؟!!!!! 

#حقیقت 

موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن

دلتنگی

دارم می میرم از دلتنگی... ؛(

مسترمن

چیزی شبیه عشق

انگار که...

چیزی شبیه عشق در درونم گم شده...

که حجم به این بزرگی اندوه را به دوش می کشد...

و تمام تلاشم برای بدست آوردنش در تمام سال ها...

تنها سرابی بیش نبوده...

که حسادتم به سوی تکه سنگ های کنار جاده می خورد...

که کاش جای آنان بودی...

بدور از حس...

ولی چه کسی گفته که سنگ ها احساسی ندارند؟!!!

خودم دیده ام که وقتی با سرعت به شیشه اتاق تنهایی هایم خورد...

تمامش را فرو شکاند و...

سپس آرام گرفت...

که انگار سنگ ها هم دل پری دارند...

که حالا من مانده ام و اتاق و شیشه ی شکسته و هوای برفیِ پاییز....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن