نوشته های مستر من

دوستت دارم

دوستت دارم . . .

همین .

و این متاثر از هیچ چیز دنیای اطرافمان نیست . 

هر چه هم میخواهد بشود، بشود .

چرا که تنها اتفاق ثابت دنیای زندگیه غیر قابل تغییر من است .

که متغییر بودنش فقط به سمت بیشتر شدنش ممکن است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

همخواب (شهرزاد)

پیشنهاد می کنم حتما فیلم سه دقیقه ای زیر رو نگاه کنید.

موزیک ویدیو هم خواب (شهرزاد) با صدای همیشه اصیل شعر های محسن چاوشی..

تیزر فیلم شهرزاد که به تازگی به صورت سریال در حال توزیع هست...

و مطمئنم از اون دسته از فیلم هاییست که با دیدنش چندین هزار متر مکعب عشق، اشک میریزم...

با دیدنش این جمله دائم در ذهنم تکرار میشه که...

در هر ازدواجی بدون عشق، عشقی بدون وصال رخنه کرده است...

برای مشاهده و دانلود موزیک ویدیوی همخواب (شهرزاد) اینجا کلیک کنید.

امکان خرید هر قسمت سریال به صورت اینترنتی و دانلود انلاینش هم هست از طریق سایت خودش...

+ رایگان دانلود نکنید... حلال نگاه کنید :)

لینک سایت رسمی سریال شهرزاد جهت خرید و دانلود قانونی انلاین : shahrzadseries.com

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

پارادوکس

نه میتوانم بی خیالت شوم نه بی تفاوت...

 و این دیوانه کننده ترین پارادوکس ممکن دنیای من است...

ر.ص

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

یا ثار الله...

♥ السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام ♥
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

چالش اعتماد

دارم خودمو تو یه چالش قرار میدم... چالشی به نام اعتماد.... چالشی به نام دوست داشتن... چالش عشق... عشق واقعی در مقابل عشق از دیدگاه مجازی.... چالشی شاید به نام حماقت.... گاهی انگار چه ساده یادمان می رود که پشت همین صفحات مجازی آدم هایی با دل و روح و جان واقعی نشسته اند.... یا حق نداریم وارد زندگیشان شویم و هر حرفی و احساسی نسبت بهشان داشته باشیم یا هم باید بفهمیم تمام حرف ها از کانال مجازی به دنیای واقعی فرد وارد می شود.... تنها دنیای واقعی فرد که خلاصه اش کرده بود در یک دنیای مجازی آن هم از روی اجبار و اکراه و ناخواسته....

به چالش اعتماد فکر میکنم که داشتنش چقدر خوب است و حفظ کردنش چقدر خوبتر.... مخصوصا از زادگاه کسی که فریاد خیانت خیانتش گوشها کر کرده و..... 

شاید اشکال از خود بوده باشه... از همان چالش اعتماد .... از داشتن بی حد و اندازه ش.... در همه شرایط.... 

ولی اینکه یک آن متوجه بعضی چیزها شوی.... فرو میریزی.... اینکه دیگر نیستی آن .... اینکه دیگر سیرابش نمیکنی.... اینکه دیگر اانگاری تمام معادلات چند مجهولی ات که حل شد و باز خودت شدی با همه خود بودنت باز حوصله سر بر شدی و پلیز نکست مورد.....

یا نه...

یا شاید مشکل از این بوده بود که تازه فهمیدی .... تازه.... تازه یعنی همین چند لحظه پیش که چه کلاه به چه بزرگی به سرت شاید رفته بود....که تو نبودی بالفعل تمام بالقوه هایش...تو انگار نبودی واقعیت بخشیده شدن به همه آن چیزهای درون ذهنی.... 

یا تو .... یا شاید اصلا به چالش کشیدن را باید یاد میگرفتی از اول....

یا شاید مشکل از اینجا بوده که تو حتی در زیرزمینی ترین افکار زندگانیت هم حتی به خودت اجازه دعوت به آن را نمیدادی با گستاخی تمام و با تاسف از مشاهده ذوق زدگی در اوج چالش اعتماد....

شاید متنفر شدم حتی از شاید های بی در و پیکر ذهنی ام..... از احساسی که کاش هیچوقت برای هیچکس خلق نمیشد.....

باید بنویسم.... کمی تحمل کن ای دلم.... باید تمام کنم این نوشته را.... و الا..... نوشته ی ناتمامم با خوده تمام شده ام ناتمام تمام خواهد شد....

بانوی خیالی من... کاش توانش را داشتم تا با دستان خود برایت یاد دهم که چگونه میتوان طرحی از عشق را در برگ برگ زندگی به تصویر کشید.... کاش قدرتش را داشتم تا طرحی بزنم از گیسوان زیبای محبت در لابه لای لبخند های زندگی تا عشق ورزیدن را در بوم زندگی رنگ کنیم...

کاش خود می توانستم دعوت کنم به تجلی گاه هنرهای تجمسی آفرینش و به چالش بکشانیم چالش اعتماد را و ...... که اما ولی ای کاش کمی هم  به چالش کشیدن را یاد گرفته بودم.... که میتوانستم به چالش بکشانم تمام خیانت های جهان را...

کاش کمی تا قسمتی کنترل خودمان را فقط گهگاهی در دست خود بگیریم و افسار گسیخته در زیرزمین افکار هر کسی غرق نشویم و شنا نکنیم.... تا خود ناخواسته یا از خدا خواسته موجبات صدور ویزای جسارت امور داخلی خود را به هر کس و ناکس تازه از راه رسیده ای ندهیم...

ای دل.... اخر سر هم کار خود را میکنی و هوای گوش جان سپردن نداری انگار...

باشد...

حرف آخر...

حرف آخر به شرط کشیدن تنفسی عمیق با چشمانی بسته و کاستن سرعت از خواندن ناخواندنی ها و اندکی آرام گرفتن....و....

و..... اینکه.....

فقط کاش گهگاهی.. تنها گهگاهی با آرامش لحظه ای مکث کنیم.... از تمام امورات و اتفاقات سیال اطراف خود.... و در یک آن به خودمان آییم و در همان آرامش مذکور.... با تنفسی عمیق تر و القای حس آرام تر و سکون در خود.... از خود بپرسیم......همین چند کلمه را...

که چه میکنم؟!!!..... حواسم هست؟..... یا سوار بر قطار سریع السیر زمانه من هم در خواب پاییزی و در اوج بی مهری اسیر شده ام؟...

به سخره گرفتن عشق بزرگترین اشتباه آدمی است و تا پی به این اشتباهش نبرد باید تاوان گناه کبیره اش را بدهد....

که دل.... آخرین پناه گاه هر کسی برای خودش است....و ویرانی آن...... حتی غیر قابل تصور....

+ بدون ویرایش، تنها قسمتی از آنچه نوشته بودم هایم... که قابلیت انتشار داشتند...

++ در بدو نوشتار قرار به مرموز بودن بود و در انتها حتی روی این قرار هم نتوان شد که اعتماد کرد...

+++ تو قرار است کی تمام کنی ام خدایا... فقط جانان به قربانت زودتر خبرم کن.... حداقل تو زودتر از بقیه...

++++ دیگر حرفی نیست..... در انتها فقط تو میمانی و یک جفت قول جفا شده و احساسی که در لابه لای ارزشهای دنیوی دیگر ارزشی برایش باقی نمانده است... و امادگی برای هوای سوزناک بی مهر پاییز و سرمای از پا درآور زمستانی ات... و بهار ی که نمیدانم به کدامین امید شکوفه خواهد شد و میوه هایش را کدام شیادان زمانه خواهند چید...باز صد شکر به مهر با همه ی بی مهری اش... حداقل پاییز با همه مهربانی اش روراست هست.../ر.ص

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

نامه خیالی ۱ (چالش اعتماد)

بانوی خیالی من...
کاش توانش را داشتم تا با دستان خود برایت یاد دهم که چگونه می توان طرحی از عشق را در برگ برگ زندگی به تصویر کشید...
کاش قدرتش را داشتم تا طرحی بزنم از گیسوان زیبای محبت در لابه لای لبخندهای زندگی تا عشق ورزیدن را در بوم زندگی رنگ کنیم...
کاش خود می توانستم دعوت کنم به تجلی گاه هنرهای تجمسی آفرینش و به چالش بکشانیم چالش اعتماد را...
اما ولی ای کاش کمی هم  به چالش کشیدن را یاد گرفته بودم...
که می توانستم به چالش بکشانم تمام خیانت های جهان را...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

یاسین....یاحسین...

سوره یاسین

شاید سوره یاسین ( قلب قرآن)، همان یاحسین بدون سر است... 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مسترمن

در کوچه پس کوچه های همین شهر شلوغ

در همین نزدیکی های شهر... چند کوچه ای پایینتر .... در پس کوچه های قدیمی....

من و میلاد و احمد و علی و... در حوالی استشمام بوی بهار در فصل برگ ریزان پاییزی ...

دنبال پلاک 27 انتهای کوچه ی پیچ در پیچ فرهمند....

بعد از چند ساعتی جست و جو بالاخره پیدایش میکنیم...

یک درِ کوچک قدیمی... پیرمردی خمیده و با راه رفتن های یک در میان حاصل از کهولت سن دلنشین...

خانه ای در انتهای کوچه ای قدیمی .... خانه ای ساده.... خیلی خیلی ساده و بی نهایت دلنشین غیر قابل دل کندن...

با مهربانی غیر قابل وصفی با چهره ای خوش رو تحویلمان می گیرد و وارد خانه می شویم...

محال بود چیزی به جز سادگی و عشق و محبت به چشم آدمی بخورد....

مادرش در کنار در ورودی با لحنی دلنشین تر خوش آمد می گوید و از راه رو وارد اتاق سمت راستی می شویم...

با سینی چایی وارد می شود و پذیرایی می کند و پدر کهن سالش صحبت را شروع می کند...

از محمد رضا می گوید... از رفتارش.... از چگونه درس خواندن هایش و چقدر مقید به نمازش بودن هایش...

وقتی که از پسرش حرف میزند بغض کنترل شده اش را می توانی از پس عمق صدایش لمس کنی...

و چشمهایی که تر میشود و ولی همچنان آنقدر قوی و محکم است که سرازیر نمی شوند...

از قبولی دانشگاهش می گوید.... از اینکه چه شد که وارد تربیت معلم شد....

نقل قول می کند از پسرش که همیشه می گفت معلم قرآن شدن چه تفاوت بزرگی با بقیه کارها دارد...

از تنها فرصت محدود دو ماهه معلم شدنش می گوید که تنها دو ماه فرصت معلمی را پیدا کرد....

از درس خواندن های غیر حضوری اش می گوید که همیشه با بالاترین نمره و معدل دیپلمش را گرفته بود...

مدرسه اش ولی در شهر نبود.... در کوچه ی پدری اش نبود.... پشت سنگر هایی که از خاک سرزمینش پر کرده بود....

با دو دشمن همزمان در یک سنگر می جنگید.... موقع امتحانات می آمد و امتحانش را می داد و برمی گشت...

شش سال و خرده ای زمان کمی نیست.... برای نوجوان 21 ساله ایی که تنها دو ماه فرصت معلمی را پیدا کرد...

دو ماهی که در چند هفته ی اولش اسمش در شهر می پیچد و او را از نمونه ترین مدرسه سطح تبریز به عنوان ناظم می خواهند...

ولی تنها بیش از دو ماه فرصت معلمی نداشت.... پدرش از مدیر مدرسه نقل می کند که قبول نمی کرد معاون مدرسه باشد و می خواست حتما در کلاس درس حضور داشته باشد... می گفت معلمی یک چیز است و تعلم قرآن چیزی فراتر....

در عملیات بیت المقدس ترکش خمپاره زخمی اش می کند و حتی برای جلوگیری از تلفات بیشتر از دوستانش خواهش می کند که برای برداشتن جنازه یا بدن مجروح او معطل نشوند که تلفات بیشتری را باعث شود....

مادرش می گوید از همه زودتر خبر شهادتش را من فهمیدم.... شب قبل از شهادتش به خوابم آمده بود....

شش سال پشت سنگر بودن انگار سیرابش نکرده بود که شش سال پس از شهادتش همچنان خبری ازش نبود... و غوطه در خاک سرزمینش با صلابت هر چه بیشتر همچنان ایستاده بود تا امروز با قدرت و امنیت تمام پایم را بر روی خاک سرزمینم بگذرام

شش سال طول کشید تا به همان کوچه پس کوچه های قدیمیه پدری اش برگردد.... شش سال طول کشید تا دوباره آغوش مادرش را دوباره تجربه کند....شش سال طول کشید تا .... شش سال طول کشید تا چشم های مادرش از پس پیچ کوچه ی قدیمی شان خالی باز نگردد...

ما را پسرانش خطاب می کرد و از کاری که باید انجام دهیم برایمان می گفت.... و حقی که بر گردنمان است...

فقط میخواست کمی هوای پسرش را هم داشته باشیم... چیز دیگری نمیخواست...

موقع خداحافظی با آن حالش تا سر کوچه آمد و من به وضوح می دیدم موج خوشحالی چشمانش را از نگاه های همسایه هایش... خوشحالیه پدری که حال دلش خوب شده بود از اینکه حس می کرد که هنوز هم در همین حوالی ها خاطرشان از پسِ گوشه ی ذهن هایی همچون کوچه پس کوچه های قدیمی خانه ی ساده ی همان روزهای پر سر و صدایش به سکوت تبدیل نشده است.

خجالت کشیدم که بگویم....

ما نیز اکنون پس از سال ها هم کلاسیه پسر شما هستیم....

در همان کلاس و همان دانشگاه....

فقط خواستیم که همیشه و همیشه دعایمان کنند....

چرا که حس می کنم شدید به همچین دعاهایی احتیاج داریم...

پدر و مادر شهید محمدرضا فرهمند

برای مشاهده عکس اصلی روی عکس کلیک نمایید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

دوستت داارم

دوستت دارم... 

با یک بغل مملو از بوسه های تمام ناشدنی..

ر.ص

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

جنازه

از ساعت پنج و نیم صبح سر پا باشی تا همین ساعت پنج و نیم و هییییی..... خیلی خسته م...... دو هفته س یونی که شروع شده انگار تلنباری از کارا یهو خالی میشن رویت..... بدون یه تایم کوتاه و کوچک محدود.... 

موقع ظهر بعد همایش استانی که اومدم سلف متاسفانه غذا بد بود و انگاری بوی سوختگی میداد و شام امروز هم که......  بماند.... این را میخواستم بگویم که موقع خلاصی از کلاس همین چند دقیقه پیش از شانس من بوفه چرا باید بسته می بود؟!!... داشتم از گشنگی میمیردم و مغزم نمیکشه دیگه....  اومدم افتادم روی تختم تا حداقل بعد 12 ساعت بدنم روی زمین قرار گرفتن رو حس کنه..... 

به خدا سوپ رو با تخم مرغ آب پز نمی خورند که اینها میدهند...  آن هم آن سوپ و.....

برای فردا هم کلی سفارش کار دارم که نمیدونم کی باید تحویلش بدم.... گفته اند.... نه عرض کرده اند که ساعت هفت صبح فایل نهایی ایمیل شود.....:|

اینقد خسته شدم که نمایشگاه کتاب رفتن امروز رو دیگه نتونستم.... شاید فردا خدا رحمی کند و برم.... کتاب هام ناقص ند هنوز و بن های خریداری شده ام هم نصفشان در دستم باد کرده.... خخخ کسی نیست بگه چه خبره اونهمه بن گرفتی....خخخ

* چرا نمایشگاه کتاب هر سال داغون تر از سال قبله؟!!! 

+ فعلا فقط به گور همه چی خندیدم و فقط اسلیپ..... Zzz

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن