نوشته های مستر من

زمستان رویایی

همیشه احساس خاصی به فصل زمستان داشتم... بهترین لحظات دلنشین عمرم همزمان با استشمام حس زیبای لمس دانه دانه ی برف های زمستانی بوده... و قدم زدن زیر بارش احساس...

گرمای بی نظیر سرمای زمستان که عجیب در اعماق دل و جان می نشیند...

و شاید مهمترین آنها زاد روز بهترین دوستانم در این فصل باشد...

و رویایی که رویایش برای همیشه داغی بر روی سینه ام باقی ماند...

رویای من زمستانی بود...

هنوز هم یادم نمیرود اولین لحظه شروع به چهار دست و پا راه رفتن هایش که ماه عسل این اولین موفقیت کتاب من بود و هنوز هم یادم نمیرود اوج ذوق و خوشحالی ام را از پاره و له شدن صفحاتش که چگونه با عشق و شور می چسباندمش...

آن موقع ها که هنوز چیزی حالی ام نبود... به همه میگفتم که "من فقط با رویا عروسی خواهم کرد و همیشه با او خواهم ماند"...

سال پنجم ابتدایی بودم...شیفت بعد از ظهر... عصر یک روز پاییزی... کیف مدرسه در دستم... به سر کوچه مان که رسیدم... خانه مان پر از آدم ها بود... پر از آدم های دور و نزدیک.... و رفت و آمد های زیاد... زیادیه سیاهی، چشمانم را عجیب گرفته بود... وارد حیاط خانه که شدم کسی چیزی نمیگفت.... همه نگاهم میکردند... نفهمیدم کیف مدرسه ام که اندکی قبل در دستم بود دیگر کجاست... زبانم قفل شد... برگشتم سمت کوچه و از شدت بغض و دلتنگی و با فشاری ناشی از عدم وجود هوا در سینه، تک تک هق هق های ناقصِ ناشی از اوج ناراحتی ام حالت ایستاده ام را در هم شکست... سنگینی غم اش به زانو در آورده بود... تنها چیزی که یادم ماند دستی پشت شانه ام بود که منو به خانه برگردانده بود...

همه میگفتند اسم هایمان همبستگیه عجیبی دارند و عجیب به هم می آیند...

آرزو... رضا... رویا...

اینبار انگار آب مایع روشنی برای ما نبود... آبی که در مغزش جمع شده بود و در کل یکی دوسال بیماری اش هیچ دکتری نتوانست چیزی راجب بیماری اش بگوید و دوا و درمانی برایش پیدا کند...

قبل از یکی دو سال درگیر بیماری اش همیشه شاد و شیطون و سرحال و بسیار دوست داشتنی بود با اون قیافه بانمک و تپل مانندش...

الان باید راهنمایی می خواند و من پیگیر درس ها و امتحاناتش...

و او پز من را به دوستانش می داد که "داداش من معلم هست و خودش همه چیز را به من یاد می دهد"...

و الان باید تنها دغدغه اش کیف و مانتوی مدرسه اش بود و شیطونی های دوران راهنمایی اش و کتاب و دفتر هایش پخش و پلا جلوی چشمای من... و شاید مانع از نشستن الان من و نوشتن هایم در رویای او...

رویای من...

زمستان که می آید... دلم عجیب در آرزوی رویایت دلتنگ می شود...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

انقلاب

بعد از هزار و سیصد و پنجاه و هفت سال...
نوبت به ما دو تا که رسید انقلاب شد...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن

مرگ مغزی دل...

پر از حرفم... ولی گاهی سکوت ویران کننده ترین فریاد ممکن است...

مجالی برایم بده ای دل... می دانم تو هم همچون همه حتی خودم از دست خود جان به لب شده ای...

نمی شود فریاد زد گاهی... خیلی حرف ها را... زخم ها را... دلشکستگی ها را... و دلتنگی ها را...

هراسان مباش ای دل... نگفتن هیچگاه دلیلی محکم برای فراموشی نمی تواند باشد...

پریشان مباش... همه را به یاد دارم... تک تک لحظه هایت را به پایت زجر کشیده ام...

روزی خواهد رسید...

آن روزی که دیگر چیزی از خود برای خود باقی نمانده است...

قطره قطره اشک هایم گواه این مدعا خواهند بود...

تو خود دانی که چه درد ها پشت این سینه آرام گرفته اند و ...

هیچ... جای هیچ حرف نیست... در روزگاری که جای هیچ دل نیست...

و تو... و تو خود خوب تر از هر کسی می دانی که تا آن سر دنیا هم که روی... آخر سر به پای حسرتِ همیشگیِ دلتنگی هایت خواهی سوخت و اختیاری نزد اراده تو نیست...

خیلی سخت است تمام افکارت پر شده باشد از او و او تمام سعی اش خالی شدن از تو و خیلی سخت تر که هر دو در فکر هم  و پرده ای نامعلوم مانع از حتی معمولی ترین مکالمه بی ارزش همه روزه ی عابران پیاده رو باشد... .

راستی ای دل... نگرانت شده ام... که چه سرانجامی برایت خواهد بود... یا که اصلا به سر انجامی خواهی رسید یا که در همان میانه ی راه برایت فاتحه ای باید خواند؟... .

چه زخمی بر خود برداشته ای که این چنین سرگردان کوچه و خیابان در پی مرهم خیالین خود می گردی؟!!...

راستی مگر از شدت زخم ها دلی برایت باقی مانده که بتوان بر روی آن مرهمی گذاشت....؟!!

بی خیال ای دل... کاش دل ها هم مرگ مغزی می شدند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

فلسفه آفرینش

گاهی اوقات که در افکار خود با خود، به خودم فکر میکنم...

به این نتیجه میرسم که شاید من... شاید من آفریده شده ام که عشق بورزم...

که عشق بورزم عاشقانه در مقابل تمام بی احساسی های دنیای اطرافم...

تمام انسان هایی که بویی از مزه واقعی فهم عشق به مشام عقلشان هم نرسیده است که چه بماند دلشان...

شاید مهر محکومیت زندان من همین شکنجه هست... که نمیتوانم عشق نورزم در برابر تمام ناملایمتی ها...

عشق ورزیدن در مقابل تمام دل های سرد و بی روح.... دل هایی که یا نتوانستند گرم شوند و یا روزگار یخ بست به تمام احساسشان...

و یا دل هایی که از عشق تنها صورتی از آن را توان اختیار داشتند و صرفا عشق را بازی کردند تا جایی که می توانستند... یا به نفعشان بود...

نه تا جایی که گرمای بی نهایت عشق آنها را در خود شعله ور کند و عشق مبدا و مقصد تمام دنیاهایشان شود...

نه تا جایی که عشق نیت همه افعالشان شود و عشق تصمیم گیر اعمالشان...

چقدر سخت است فهم معنای عشق از طریق عقل و توان انتقال این فهم ناقص به سر مقصد منزل خویش در اعماق دل و جان؟!!!

و چه بد حالیست تنهایی عاشقی که تنها یاد دارد صادقانه عشق بورزد و توان دست کشیدن از آن را ندارد...گویی که با ذاتش گره خورده است.

و چه خوب می شکنند دل را؛ دل هایی که عشق را تنها صورتی بیش نمی بینند و نقش عشق را بر روی تمام دل ها به بازی می گیرند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

پر از سکوت...

گاهی وقتها آنقدر پر از حرفی که حتی نمی توانی جمله ای به زبان بیاوری...

آنقدر در اعماق وجودت درد داری و حرف های ناگفته که تنها فریادی می کشی از جنس سکوت...

فریادی به بلندای تمام ناگفته های دلت.... به تمام آنچه که بر سر دل ها آمد و لام تا کام نتوانستند حتی کلمه ای بگویند...

تنها سکوت کردند.... نگاه کردند... فرو خوردند همه ش را و تهمت مغرور بودن را هم به دوش کشیدند...

و قوی ترینشان شاید لبخندی هم به صورتکان خود نقش بستاندند تا خلاص شوند از نگاه ها و حرف ها و قضاوت های دیگران...

که مجبور باشند لبخندی برای دیگران نشان دهند تا شاید کسی متوجه شدت اشک ها و اوج زخم هایشان نشوند .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

دوست مضررر!!! D:

گوشی زنگ میخوره....

بهنام: سلام آ ریضا، ( بعد کلی احوال پرسی و جنگولک بازیها) > این گوشی خمیده ها چند میشن قیمتاشون؟!!!

من: کدوم گوشی ها؟!! خو یه اسمی مارکی مدلی ؟!!!

ب: همینا دیگه که صفحه شون خم میشه و ال جی هم هست انگار.... ( بعد دو ساعت آرم و مدل گوشی رو میفهمیم حالا)

همچنان ب: اینا چندن قیمتشون الان؟ میخوام یکیشون رو بردارم دست دومه چند میشه حدودا؟

من: دست دوم؟ برا کیه؟ کی خریده؟ برا چی میخواد بفروشه؟ چند خریده خودش؟

ب: برا همین یاور خودمونه. یه هفته بیشتر نیس. یک  دویست اینا حدودا... 

من: راستش در حد صفره یه چیزایی دورو بر زیادش یه تومن کم کمش دیگه از نهصد تومن بی انصافیه...

اون (یعنی همون بهنام) : چییییییییییییییییی؟!!!! یه تومن؟!!!!!!!! نهصد تومن؟!!!!!! الو الو رضا صدا میاد الو الو.... (پیش یاور هم داره حرف میزنه مستقیم).... قطع میکنه دوباره زنگ میزنه خودش..... 

بهنام: بابا من میگفتم پونصد تومن با هزار تا التماس و اینا اون گفت هفتصد و پنجاه منم گفتم دیگه هفتصد آخرش ... تو الان میگی یه تومن نهصد تومن؟!!!!!!!!!

من: خو بهنام منصفانه اش اینه.... اگه بخوای سرش کلاه بذاری اون یه چیزه دیگه.... ولی میگی یه هفته اس گوشی رو خریده انصافا از نهصد تومن که دیگه خیلی پایینشه کمتر بگی نامردانه اس.... مگه اینکه دوستانه به خودش بگی اول اینه قیمتش ولی به من به این قیمت بده...

بهنام: مثلا من زنگ زده بودم به تو که قیمتو از هفتصد تومن یه کمم بیارم پایین ها.... الان تو دوست منی یا دوس یاور؟!!! یه تومن؟!!!

من: خخخخ.... گفتم که اگه نخوای جانب انصاف و عدالت رو رعایت کنی هر چقدر توانت باشه میتونی کم بدی ولی انصافا خیلی غیر منصفانه و ناجوانمردانه اس به اون قیمتی که تو میگی.... منصفانه ترین قیمت ممکنش که نه اون ضرر کنه نه تو همونه حدودا بیشتر از یه تومن نه کمتر از نهصد هم نه....

بهنام: (با حالتی وا مانده و البته احساس هم کردم رضایتی نسبی ) باشه دیگه اگه تو بگی بخاطر تو دیگه بذار به ما ضرر کنه من خرش کرده بودم والا با اون قیمت.... خخخ

من: به یاور بگو یه شیرینی به من بدهکار....خخخ

بهنام: هن دا مثلا گفتیم زنگ بزنیم به دوستمون هوای ما رو خواهد داشت... (با شوخی)

+ خدا رو شکر که یه خاصیتی که بهش خیلی توجه میکنم همیشه بدون در نظر گرفتن تعصبات و تعلقات شخصی و کروهی و هر چی و هر چی فقط اون چیزی که حرف حق باشه و درستتر رو قبول میکنم... نه صرفا بخاطر اینکه کسی دوستمه، زبانمه، شهرمه و ... به نفعش رای یی بدم یا حرفی بزنم. دست خودم نیست، نمیتونم اینطوری. کاش همیشه بشه همینطور موند و همینطور نگهش داشت :)

++ پر بود از خود تحویل گرفتگی کاذب... میدونم... گاهی وقتها یادآوریه بعضی چیزا به خودمون لازمه... تا هم یادمون نره هم حفظش کنیم :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مسترمن

خدا...

همیشه لحظهــ ـ .  آخــ ـ ـ ...ر خـــــــــدا  نزدیک تر میشه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

برف بهانه خوبیست...

برف می بارد 

آرام و سنگین

قدم میزنم 

سنگین و آرام 

هنوز هم 

منتظرت هستم

آذر 

سفید شد 

مثل چشمانِ من 

به راهِ تو 

برف بهانه ی خوبی ست

بیا!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن

ده کیلومتر مانده به عشق

از کوچه های غم انگیز کوفه تا نجف و مسیر پر از عشق کربلا، در دریای شور و نهایت عشق و احساس ❤️

اینجا آخر عشق نیست اینجا خود عشق است ❤️

اینجا حوالی مرکز شور عشق... ده کیلومتر مانده به کربلا 

+ سرعت نت خیلی افتضاحه و موقت بین راهی

به یاد همه تون هستم...اگر چه.... خودم خیلی رو سیاه تر از این حرفام :)

ان شاءالله فردا قبل از ظهر تو کربلا ♥

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مسترمن

حال

حالم خوش نیست...  همین....  کافیست.... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن