گاهی که در افکار غریبانه ی انبوه جمعیت گم می شوم...
گذرم به بنبست همیشگی می خورد که...
این همه خلق را از برای چه آواره خود کرده ای...؟؟؟!!!!!
#حقیقت
انگار که...
چیزی شبیه عشق در درونم گم شده...
که حجم به این بزرگی اندوه را به دوش می کشد...
و تمام تلاشم برای بدست آوردنش در تمام سال ها...
تنها سرابی بیش نبوده...
که حسادتم به سوی تکه سنگ های کنار جاده می خورد...
که کاش جای آنان بودی...
بدور از حس...
ولی چه کسی گفته که سنگ ها احساسی ندارند؟!!!
خودم دیده ام که وقتی با سرعت به شیشه اتاق تنهایی هایم خورد...
تمامش را فرو شکاند و...
سپس آرام گرفت...
که انگار سنگ ها هم دل پری دارند...
که حالا من مانده ام و اتاق و شیشه ی شکسته و هوای برفیِ پاییز....
استاد روانشناسی : تو تیپ شخصیتی مقاومی داری
- یعنی چی؟!
+ یعنی مقاومتت در برابر ناملایمات پیش روت خیلی بالاست و همش رو هضم میکنی و تو خودت میریزی
کجاس الان اون استاد که ببینه دیگه دارم از تو متلاشی میشم
و.....
چه نادانند آن مردمی که گمان می برند؛
عشق با معاشرت طولانی و همراهی مستمر پدید میآید...
عشقِ حقیقی آن است که زادهی سازگاری روحی باشد...
و اگر این تفاهم در یک لحظه کامل نشود،
در یک سال و یک نسل تمام نیز به کمال نمیرسد!
جبران خلیل جبران، آوای جبران
تکرار غریبانه روز هایت چگونه گذشت...
وقتی روشنیِ چَشم هایت در پشتِ پرده هایِ مه آلودِ اندوه پنهان بود...
با من بگو...
از لحظه لحظه های مبهم کودکی ات...
از تنهایی معصومانه دست هایت...
آیا می دانی که در هجوم درد ها و غم هایت...
و در گیر و دار ملال آور دوران زندگی ات...
حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود؟...