نوشته های مستر من

لب پنجره

آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست... 

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن

لنگ ظهر

از سری سر و کله زدن های من (+) و خاله فریبا (-):

- رضاااااااااا... هوووووی پااااشووو بااااا ساعت دو ظهره هنوز گرفته خوابیده

+ خاله تورو خدا سر و صدا نکن خسته ام

- بعله دیگه منم از شب تا صبح بشینم پای تلگرام و لاو بترکونم و مخ دختر مردمو بزنم خسته میشم

+ خااااااالللللللهههه؟!!!!  خوبه خودت شاهد بودی تا خود صبح داشتم سفارش مردم رو طراحی میکردم... :/

- دیگه بدتر... دیگه بدتر .... هم سن و سال های تو کم مونده بچه شون هم به دنیا بیاد تو هنوز....

+ چیکار کنم برم مخ دختر مردمو بزنم؟!!

- ها چشمم روشن بعله بفرما دیگه ... بعد اینهمه مدت پسر بزرگ کردنم همینم مونده بود 

+ پس چی؟!!

- هیچی بیا یکم سر معصومه رو گرم کن باهاش بازی کن من بخوابم خسته شدم از صبح

+ من : :/ 

- تو که اگه عرضه این کارا رو داشتی الان دست از پا دراز تر نمیفتادی اون گوشه زانوی بخل رو غم بگیری

+ خاله زانوی غم بخل بگیری .... بعدشم بغل ...خخخ 

پ.ن : آخر سر هم نفهمیدم چی به چی شد هر چی گفتم یه چیزی گفت نفهمیدم چیکار کنم معصومه رو گرفتم اوردم زیر پتو با هم خوابیدیم...خخخ ... البته اینقد ادا در آوردیم که خواب همه رو پروندیم 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مسترمن

دلتان مستدام :)

اگه شب قدر برامون مهمه، قبل از شب زنده داری به فکر دلهایی باشیم که ممکنه تو این سال باعث شکسته شدنشون شدیم...

اگه دلمون از خدا شکسته شاید دلی هم از ما شکسته...

قبل از احیای شب قدر به فکر احیای دل هامون باشیم... 

شب های قدرتون مقدّر :)

۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
مسترمن

لال شدم

بعضی وقت ها هم هستن که ادم به طور کلی دیگه وارد مرحله لال شدن میشه
با اینکه پر از حرفه ولی دیگه حتی ذره ای حوصله و توان گفتن کوتاه ترین کلمه و حرفی رو نداره
آدما چرا لال میشن؟
چرا دیگه به مرحله ای می رسند که دیگه نه توان ورود به بحث های عمیق رو دارند نه حتی حوصله دفاع
و فقط و فقط دنبال این هستن که هر چه زودتر تموم بشه و دیگه بیشتر از این مجبور به حرف زدن نباشند؟!!!
خیلی سخته وجود ادم پر از انبوه ناگفته ها باشه و زبانش پر از فریادی از جنس سکوت...
لال نشید صلواااات :)
۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱
مسترمن

متن نوشته...

ساعت شش - پایانه مسافربری :

سوار اتوبوس میشم و طبق معمول دنبال یه صندلی تک نفره، جامو پیدا کرده، گوشیم را برداشته و سراغ تنها دوست و همراه همیشگی، هندزفری هایم که با نظم خاصی گره خورده اند می روم، سرم را تکیه داده و چشمهایم را می بندم، نیم ساعت بعد با صدای زنگ گوشی به خودم می آیم، طبق معمول معصومه است حتما، لبخندی ناخودآگاه رو صورتم پدیدار شده و منتظر صدایی از آنطرف گوشی. تنها کسی که هر چند روز یک بار بهم زنگ میزنه، حالم را میپرسه و با اصرار فراوان تاکید دارد که دقیقا کجایی و الان داری چه کاری میکنی، بعد یکی از شعرهایش را خوانده و قطع میکند.

+ سیام

- سلام

+ هایداسان؟ (کوجایی)

- یولدایام، گلیرم، سن هارداسان؟ ( تو راهم، دارم میام، تو کجایی)

+ من گیدیلم سیزه، سن هاواخ گلیسن؟ ( من دالم میلم خونه شما، تو کی میای)

- 10 دقیقه ایی یتیشیرم. ( 10 دقیقه ای میرسم)

با شور و ذوق فراوان گوشی رو قطع میکنه.

جاده به شدت مه آلوده و ماشین ها با چراغ های روشن در حال تردد هستند. وارد شهر که شدم دانه های برف، رقصان با ملودی طبیعت روی دلم می نشینند. تابلو ترمینال رو میبینم هندزفری رو با همون نظم اولیه سرجاش میذارم و کیف پولم رو باز میکنم، از شوق رفتن زیر بارش نرم برف پاییزی دل در دل ندارم. زیپ کاپشن مشکی ام را تا میانه بالا کشیده و لبه های منتهی به گوش هایم را نسبتا صاف میکنم. عاشق بیرون آمدن بخار نفس های گرم در هوای سرد برفی هستم، محال است سوار تاکسی شوم، از مرکز شهر با پای پیاده شاید بیشتر از نیم ساعت طول نکشد. دستانم را در جیبم گذاشته و محو تماشای پایین آمدن عاشقانه دانه های برف زیر نور چراغ برق های پیاده رو که دیگر با تاریکی هوا روشن شده اند قدم بر میدارم. چه لذت بخش تر کرد در همین زمان صدای آرام‌بخش اذان از آسمان شهر که همقدم با دانه های برف گوش را نوازش و در دل آرام گرفت. احساس غرور و رضایت زایدالوصفی تمام وجودم را فرا می‌گیرد؛ قدم زدن روی سنگ فرش های شهری که ندای اذان در معطوف ترین زمان ممکن با آزادی تمام در آسمان طنین انداز میشود و تمدن اسلامی ام را به رخ متمدن های متظاهر سردرگم میکشد. با تفکر در افکار و احساسم بیشتر به وجد می آیم. با فکر شالگردنی که مادرم قرار است برای اولین بار برایم ببافد خودم را گرم نگه می دارم، هیچوقت شال گردنی نداشته ام ولی تازه فهمیده ام که چه گرمایی می تواند داشته باشد. به شالگردن فروش کنار خیابان با طعنه نگاه کرده و گرمای شالگردنی که به دور افکارم کشیده ام را به رخ اش می کشم. دستانم را ها کرده و زنگ خانه را میزنم، صدای تیک آیفون خبر از باز شدن در می دهد. دخترکی کوچک تمام ذوق و شوقش را در پاهایش ریخته و با چهره ی بانمک خود در حال دویدن به سوی در است، بی انصاف زودتر از من خودش را رسانده. چنین قدرت و سرعت در دویدن ناشی از ایمان به باز شدن دست هایی به سویش است که یقین دارد هیچ تبصره و وتو ایی نمی تواند مانعش شود. دخترک سه ساله چه خبر از ایمان و تبصره و وتو دارد؟ تنها ذات پاک و دست نخورده اش است که می تواند بدون هیچ انحرافی او را با این شتاب به ایمان قلبی زخمی نشده اش برساند.

ساعت هشت شب...خانه.

پنجشنبه 13 آذر1393 ساعت 1:11 قبل از ظهر

+ از سری نوشته جات دوسال پیش بر باد رفته بلاگفا... :(

امروز تولد اتمام 5 سالگیه معصومه، دختر خاله دوست داشتنیم هست :)

به طور اتفاقی هوای مطالب بر باد رفته ام رو کردم و این متن...

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مسترمن

هندزفری ◀ حالِ دلِ من، امو باند

هندزفری مستر من

◀ 4. حالِ دلِ من، Emo Band ◀ دریافت ، حجم: 3.87 مگابایت

" حاااالِ دلِ من به احساسِ توی چشمات بستگی داره

آروووم میشــم توی پنجره وقتی که بارون میباره..."

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مسترمن

دوست یعنی دوست جونیه خودم 3>

خرس و خرگوش

توی زندگی بعضی ها هستند که طعم و حس و مزه بودنشون کلا یه جوری دیگه عجیب دلنشین هست

در عوض شرمندگی و شرمساری جلوی این چنین آدمایی هم تا سر حد مرگ آدمو نابود میکنه به طوری که فقط دنبال یه درز و دریچه و دهنی هستنی که از طرف زمین وا بشه تا اعماقش با سرعت نور بری ولی هیچوقت همچین اتفاقی نیفته 

آدم از کل دنیا هیچ کس رو نداشته باشه ولی یه دوست جونی داشته باشه که بتونه روش قسم بخوره از حیث صمیمی ترین بودن و قدیمی ترین بودن مخصوصا و مخصوصا مورد اعتماد ترین بودن و همیشه بودن هاش

اینکه همیشه با خوب و بدت ساخته باشه... مخصوصا وقتایی که حوصله نداری یه جوری بیاد بچسبه بهت که تا حالتو خوب نکنه و خنده رو حتی به زور بازوش ننشونه رو لبات دست برنداره یا حتی خیلی بالاتر از اینا حتی وقتی خودش اعصابش هم داغونه و تو هم اعصابت بهم ریخته س و حوصله نداری وضعیت خودش یادش بره و باز همه عزم و جزمش و تمام نیروش برای خوب بودن تو جزم بشه

راستش میدونی چیه؟

بعضی وقتا یکی اینقدر خوبه که از شدت خوب بودنش تو سیل سیل خیس شرمساری میشی و از وصف وسعت دریای محبت و دل بیکرانش عاجز

شکی ندارم که اعتماد از اینکه همچین موصوفی داره بر خودش هم میباله و گاها خودش هم به شک میفته که وجود ذات واقعی کدومشونن ...

اینکه یکم خرداد سالروز تولدش باشه ولی تو در وسط هیاهو های دغدغه های یک آن بر سرت خراب شده هایی باشی که با اینکه بدانی دوست خردادی ات چقدر برایت عزیز است ولی به هیچ وجه توقع و انتظار این رو نداشته باشی که همین اولش شده باشد و تو از همه جا بی خبر...

که برای کم کردن این حس شرمساریت برگرده بهت بگه تو خودت چندم بودی اصلا؟!! 23،24؟ یا اصلا 6 ام ؟ البته شهریوری اش را که می دانم... و اینکه همون روز عروسی هادی بود

بعضی دوست ها اینقدر دوست هستند که تبدیل به دوست جونیه انحصاری خودت میشوند و میدانی که کسی همچون تو برایش نیست و کسی همچون او برایت...

فکر نکنم بین همه کسانی که من رو میشناسن قدیمی تر از تویی هم وجود داشته باشد که با این صلابت استحکام دوستی اش هر چه بیشتر میگذرد بیشتر در دل و جان و روح آدمی تبدیل به گوشت وخونی از جنس خودش شود... چه از زمانی که یه پسر دانشجو بودم و چه حال که با همه نا ملایمتی ها برای خودم مستر من ایی شده ام.

از صبح که اون اتفاق افتاد هر چقدر کلنجار رفتم دیگه نتونستم رو در رو بهت تبریک بگم و فقط دنبال بهانه ای بودم که از دستت در برم و اینجا برایت بنویسم:

 زادروزت مبارک دوست جونیه خودم :)

که اگر تو را نداشتم خدا می داند که دیگر چه ها نداشتم...


+ از دوست داشتنی ترین استیکر های موجوده به نظر ما :)

++ با کلی استرس و ترس از اینکه امروز تموم بشه و مشکلات نتی و این حرفا فقط زور زدم که حداقل درآخرین لحظات زادروزت بتونم بنویسم

+++ شرمنده بازم از همه دوستان فک کنم یه هفته ای هم نباشم همین فردا قراره برم یزد (چه اتفاقی واقعا...فکرش رو هم نمیکردم اینقد زود هر چند اتفاقی آرزوی دیدن یزد قراره برآورده بشه) 

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مسترمن

توازن احساسات

آن‌قدر خوابت را دیده‌ام

که بازوانم عادت کرده‌اند

سایه‌ ات را در آغوش کشند

و یکدیگر را بیابند،

بی‌ آن‌ که گردِ تنت پیچیده‌ باشند

اگر با واقعیتِ تو که روزها و سال‌هاست

که تسخیرم کرده‌ای، روبرو شوم،

بی‌تردید به سایه‌ای بدل خواهم شد

آه! ای توازن احساسات!

روبر دسنوس

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مسترمن

دلتنگی ها

چند وقتیست دلتنگم... 

نمیدانم دلم تنگِ چه چیزی یا کسی است... 

نمیدانم اعماق وجودم را که کنکاش میکنم آن جای خالیِ آزار دهنده برای چیست که اینگونه شب و روز را برایم به این شدت تنگ کرده است...

حتی دیگر نمی دانم به کجا آمده ام و برای چه آمده ام...

و نمیدانم چرا روزگار اینگونه چرخیده که من اینجایم و آن آنجا

در حالی که نه بودن من دست خودم بوده و نه او...

نمیدانم آن جای خالیِ دلتنگی هایم چشم به انتظار کدامین مرهم باید بماند :(

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مسترمن

روزی به نام معلم :)

معلم

اشتباه پزشک زیر خاک دفن می شود. 

اشتباه مهندس روی خاک سقوط می کند.

اما اشتباه معلم روی خاک راه می رود و جهانی را به نابودی می کشاند...

+ بعد از چند سال (البته کوتاه) این بهترین متنی بود که تا به حال خوندم در روز معلم، ممنون از دوستانی که یادشون بودم و بهم تبریک گفتند :)) انتظارش رو نداشتم سیل این همه تبریکات رو امسال :))

++ عکس هم خیلی دلنشین بود :)

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مسترمن