نوشته های مستر من

جهانی دروغ و چشایی فروغ و صدایی خفه

عصر یک روز پاییزی با نمناک نسیم سرد و گرم اوایل پاییزی بود...

پس از دست کشیدن از یک بازی عصرگاهی در کوچه یِ نیمه خاکی...

موقع برگشتن به اول سرِ کوچه یِ خانه یِ خود متوجه چیزی عجیب می شوی...

انگار که همه مردم دورو برت یه حالت غیر معمولی دارند... در یک حالت بی خیالیِ محض و بدون سرعت و انگار که در برنامه نود بارها دارند تصویر حرکت خطای انجام شده را اسلو موشن می کنند با وجود یک جو تحمیلی توبیخ کننده ی انحصاریِ بدون قید و شرط.

یک آن شخص مسئول شارع قدرت متوجه حالت عادیِ تو شده و با ترس و سرعت فراوان به سمت تو حمله ور می شود و محکم به زمین می خواباندت که صدای دستور دهنده اش را میشنوی که مگر نگفتی به همه از سرنگ ها زدی؟!!! پس این چرا به هوشه و عقلش هنوز عادی کار میکنه؟!!

یک آن با ترس و لرز شدید و بی خبر از همه جا متوجه رفتار غیر عادی مردم غیر عادی کوچه و بازار میشوم و من هم خودم رو به شکل و شمایل رفتاریِ اونها در میارم... و با رفتار ساختگیم قانعش میکنم که من هم دچار آن عارضه مهدوف آنها شده ام... هراسان به سمت خانه میرم و انگار که دیگر در کل کوچه هیچ کس در حالت طبیعیه خودش نیست.... از پدر و مادرم خبری ندارم و نمی دانم که دیگر کجا هستند و مدتی بعد تر متوجه میشوم انها نیز همانگونه شده اند و این ماده ی بی هوشی مانند رو انگار به همه تزریق کرده اند و همه را مدهوش و به حالت غیر عادی تبدیل کرده اند... و در جوی در حالت تسخیر قرار گرفته شده ایم...

هیچ کس... دیگر هیچکس نبود و همه دچارش شده بودند... فقط من بودم و یک نفر که هنوز هم هر چه فکر میکنم دیگر به یادم نمی آید آن دیگری که بود که با من موفق به فرار شد و خودمان را برای همیشه به همچین بی خبری و مدهوشیِ نمایشیِ ساختگیِ هم رنگ شدن با مردم زده بودیم که مبادا آن آدم بدها فکر کنن ما جان سالم به در برده ایم...

هنوز هم یادم است... با آن یکی دیگر به صورت انگار شیفتی کار میکردیم و دنبال راهی برای رهایی خود از این معضل و نجات دیگران از این اوضاع گیج و مدهوش مانند... هیچکس حرفمان را نمیفهمید ... حتی پدر و مادر خودم... خودمان را به در و دیوار میزدیم و از یک جا هم مواظب عدم اطلاع آن مامور قدرتی که مسئول تحت نظر گرفتن و داشتن بود...

آن ها که بودند و سر مردمان چه آوردند و چکارشان کردن و راه نجات چه بود و آن ترس و دلهره و به در و دیوار زدن های منِ تنها که آخر سر هم متوجه نشدم و نیستم...

+ مهدوف: وزن مفعول از هدف

++ صرفا بازگوییِ یک خواب

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن

انعطاف

در مورد مسائل شخصی - درونیِ خود هیچوقت خیلی انعطاف پذیر نبودم...
یعنی اینکه وقتی منتظر روی دادن چیزی باشم و خودم رو براش آماده کرده باشم ولی در یک آن بدون هیچ مقدمه ای و درست در لحظه ای که باید اتفاق بیفتد و مورد استفاده قرار گیرد با چیز دیگری مواجه شوم به شدّ از درون دچار به هم ریختگیِ نا موزونی می شوم و انگار که خون به مغزم نمی رسه... قبلا ها خیلی شدید بود این موضوع برای خیلی مسائل ولی خوشبختانه یا هم چه کسی میداند شاید هم متاسفانه در مورد مسائل شخصی، عمومیِ - بیرونی خیلی وقت پیش هاست که سعی در منعطف ساختنش هستم و از فرمول بی محلی استفاده میکنم... ولی همچنان در برابر شخصی - درونیِ خود همچنان این عدم انعطاف گاهی اوقات شدید روی اعصاب هست و عجیب گاهی اوقات خون به مغز نمیرسه و بووووووومممم...
+ مثال برای مسائل شخصی عمومیِ - بیرونی : مثلا فرض کن از چند ساعت برای ناهار، خودت و معده ی محترم ت را آماده و منتظر یک چیزی کرده باشی و همه ی امورات هم دال بر آن غذای بخصوصی باشد ولی در یک آن که در قابلمه رو برمیداری کلا ببینی که چیزه دیگری است و این تغییر درست زمانی رخ دهد که قرار بر زمان مورد استفاده اش همان لحظه باشد :/
+ مثال برای مسائل شخصی - درونی : هم که بماند :)
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

عشق ورزیدن دلیل نمی خواهد

استاد وارد کلاس شد و بدون هیچ توضیحی روی وایت برد جمله فوق رو نوشت...

برگشت و رو به کلاس گفت چرا؟!! و نظر شما در این باره چیه؟!!

جمله رو انگار از اعماق وجود من در آورده بود و کمی تا مقداری زیاد گرد و خاکش را گرفته و روی ویترین قرار داده بود

نظرات بی مربوط زیاد غیر قانع کننده ای جلوی چشم استاد بود و من پس از تنفسی عمیق جهت کنترل احساسات احتمالی در حین صحبت کردن...

استاد به نظر من اینکه عشق ورزیدن دلیل نمی خواهد علتش این است که اصولا عشق و احساس کاری با وادی عقل و منطق و استدلال ندارد که بدنبال دلیل پردازی باشد و منزل و سر مقصد عشق دل و جان است نه عقل و منطق...

استاد با تحت تاثیر قرار گرفتن نظر که انگار فراتر از نظری بود که خودش میخواسته شروع کننده کلاسش باشد با تعریف و تمجید تایید میکند حرفم را ولی من که دست بردار نیستم... تازه بعد از مدتها موضوعی از دل و اعماق وجود من به بحث گذاشته شده است...

استاد وقتی که می گوییم عشق ورزیدن دلیل نمی خواهد، فعل نمی خواهد به منزله ندارد نیست... شاید ممکن است دلایلی هم بتوان ذکر کرد ولی لازم نیست، و صحبت سر این است که عشق و عقل اصولا در تضاد همدیگر است و برای عاشق وقت دلیل پردازی برای عشق ورزیدنش باقی نمی گذارد.

استاد با نگاهی عمیق در عمق چشمان من، خود به اوج قضیه پی می برد و با نطق کلمه احسنت توضیحات من را فقط شرح می دهد

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

مکالمات خل وعضانه ی تلگرامانه

یه گروه جک مک بوده انگار از فامیلاشون باز کرده بعد:
مکالمات من (+) و اون (-) در پی وی :
+ میلاد چه خبره همه رو ریختی تو گروه 
- من معاونم 
+ منم رئیس آموزش و پرورش م 
- منظورم معاون وزیر بود  
+ خاک تو سر من که تو رو معاون کردم   
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

غرور

شکستن غرور

برای از دست ندادن کسی که دوستش دارید...

باید بارها غرورتان را بشکنید...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

در عمقِ سکوتِ تنهایی

تشویش

سلام دفترخاطرات عزیزم...

در سکوت زیبایی هستم... بدون هیچگونه مزاحمت هایِ مخل کنندهِ تنهایی ها...

یک هفته به شروع کلاس ها مانده است ولی اما من یک هفته به ماندن آمده ام...

تا قدری هم با خودم باشم... قدری هم با خود خلوت کنم... با خودم حرف بزنم...

کمی هم دست در دست خود با خود قدم بزنم...

گاهی اوقات آنقدر در عمق سکوت خود غرق می شوم که چگونه صحبت کردن از یاد می رود...

صدایم تغییر می کند...

گلویم انگار از بغض نامعلومی گرفته است و نحوه ی استخراج حروف نیز لنگ میزنند...

نمی دانم در عمق افکارم به دنبال چه چیزی می گردم...

ولی این را می دانم که به یافتنش شدید نیاز دارم...

نیازی از جنس تن و جان و روح...

تا به آرامش برساند تمام خستگی های اینهمانی را از تشویش های روزانه...

یک موازنه جدید را نیز آغاز کرده ام...

همزمان با دنیای واقعی دنیای مجازی خود را نیز فراری دادم از تشویش های روزانه...

آدرس خانه ش را تغییر داده ام تا دیگر مجبور نباشم به مامور شهربانی، هر روز و هر روز بخاطر خلاف مسیر دلخواه افکارشان پیمودن هایم را جوابگو باشم... یا هر آن نگران بدست آوردن مدرکی برای متهم کردن از دریچه ذهن هایشان...

به این فکر میکنم که گاهی چه خوب هست همه خودمان باشیم...

و با تمام وجود و جرات خودمان را در معرض نمایش دیگران بگذاریم...

نه خودمان را در تلاش دلخواه دیگران...

نه صرفا متضاد نما هایی مترادف با دیگران...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

زمستان رویایی

همیشه احساس خاصی به فصل زمستان داشتم... بهترین لحظات دلنشین عمرم همزمان با استشمام حس زیبای لمس دانه دانه ی برف های زمستانی بوده... و قدم زدن زیر بارش احساس...

گرمای بی نظیر سرمای زمستان که عجیب در اعماق دل و جان می نشیند...

و شاید مهمترین آنها زاد روز بهترین دوستانم در این فصل باشد...

و رویایی که رویایش برای همیشه داغی بر روی سینه ام باقی ماند...

رویای من زمستانی بود...

هنوز هم یادم نمیرود اولین لحظه شروع به چهار دست و پا راه رفتن هایش که ماه عسل این اولین موفقیت کتاب من بود و هنوز هم یادم نمیرود اوج ذوق و خوشحالی ام را از پاره و له شدن صفحاتش که چگونه با عشق و شور می چسباندمش...

آن موقع ها که هنوز چیزی حالی ام نبود... به همه میگفتم که "من فقط با رویا عروسی خواهم کرد و همیشه با او خواهم ماند"...

سال پنجم ابتدایی بودم...شیفت بعد از ظهر... عصر یک روز پاییزی... کیف مدرسه در دستم... به سر کوچه مان که رسیدم... خانه مان پر از آدم ها بود... پر از آدم های دور و نزدیک.... و رفت و آمد های زیاد... زیادیه سیاهی، چشمانم را عجیب گرفته بود... وارد حیاط خانه که شدم کسی چیزی نمیگفت.... همه نگاهم میکردند... نفهمیدم کیف مدرسه ام که اندکی قبل در دستم بود دیگر کجاست... زبانم قفل شد... برگشتم سمت کوچه و از شدت بغض و دلتنگی و با فشاری ناشی از عدم وجود هوا در سینه، تک تک هق هق های ناقصِ ناشی از اوج ناراحتی ام حالت ایستاده ام را در هم شکست... سنگینی غم اش به زانو در آورده بود... تنها چیزی که یادم ماند دستی پشت شانه ام بود که منو به خانه برگردانده بود...

همه میگفتند اسم هایمان همبستگیه عجیبی دارند و عجیب به هم می آیند...

آرزو... رضا... رویا...

اینبار انگار آب مایع روشنی برای ما نبود... آبی که در مغزش جمع شده بود و در کل یکی دوسال بیماری اش هیچ دکتری نتوانست چیزی راجب بیماری اش بگوید و دوا و درمانی برایش پیدا کند...

قبل از یکی دو سال درگیر بیماری اش همیشه شاد و شیطون و سرحال و بسیار دوست داشتنی بود با اون قیافه بانمک و تپل مانندش...

الان باید راهنمایی می خواند و من پیگیر درس ها و امتحاناتش...

و او پز من را به دوستانش می داد که "داداش من معلم هست و خودش همه چیز را به من یاد می دهد"...

و الان باید تنها دغدغه اش کیف و مانتوی مدرسه اش بود و شیطونی های دوران راهنمایی اش و کتاب و دفتر هایش پخش و پلا جلوی چشمای من... و شاید مانع از نشستن الان من و نوشتن هایم در رویای او...

رویای من...

زمستان که می آید... دلم عجیب در آرزوی رویایت دلتنگ می شود...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

انقلاب

بعد از هزار و سیصد و پنجاه و هفت سال...
نوبت به ما دو تا که رسید انقلاب شد...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مسترمن

مرگ مغزی دل...

پر از حرفم... ولی گاهی سکوت ویران کننده ترین فریاد ممکن است...

مجالی برایم بده ای دل... می دانم تو هم همچون همه حتی خودم از دست خود جان به لب شده ای...

نمی شود فریاد زد گاهی... خیلی حرف ها را... زخم ها را... دلشکستگی ها را... و دلتنگی ها را...

هراسان مباش ای دل... نگفتن هیچگاه دلیلی محکم برای فراموشی نمی تواند باشد...

پریشان مباش... همه را به یاد دارم... تک تک لحظه هایت را به پایت زجر کشیده ام...

روزی خواهد رسید...

آن روزی که دیگر چیزی از خود برای خود باقی نمانده است...

قطره قطره اشک هایم گواه این مدعا خواهند بود...

تو خود دانی که چه درد ها پشت این سینه آرام گرفته اند و ...

هیچ... جای هیچ حرف نیست... در روزگاری که جای هیچ دل نیست...

و تو... و تو خود خوب تر از هر کسی می دانی که تا آن سر دنیا هم که روی... آخر سر به پای حسرتِ همیشگیِ دلتنگی هایت خواهی سوخت و اختیاری نزد اراده تو نیست...

خیلی سخت است تمام افکارت پر شده باشد از او و او تمام سعی اش خالی شدن از تو و خیلی سخت تر که هر دو در فکر هم  و پرده ای نامعلوم مانع از حتی معمولی ترین مکالمه بی ارزش همه روزه ی عابران پیاده رو باشد... .

راستی ای دل... نگرانت شده ام... که چه سرانجامی برایت خواهد بود... یا که اصلا به سر انجامی خواهی رسید یا که در همان میانه ی راه برایت فاتحه ای باید خواند؟... .

چه زخمی بر خود برداشته ای که این چنین سرگردان کوچه و خیابان در پی مرهم خیالین خود می گردی؟!!...

راستی مگر از شدت زخم ها دلی برایت باقی مانده که بتوان بر روی آن مرهمی گذاشت....؟!!

بی خیال ای دل... کاش دل ها هم مرگ مغزی می شدند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

فلسفه آفرینش

گاهی اوقات که در افکار خود با خود، به خودم فکر میکنم...

به این نتیجه میرسم که شاید من... شاید من آفریده شده ام که عشق بورزم...

که عشق بورزم عاشقانه در مقابل تمام بی احساسی های دنیای اطرافم...

تمام انسان هایی که بویی از مزه واقعی فهم عشق به مشام عقلشان هم نرسیده است که چه بماند دلشان...

شاید مهر محکومیت زندان من همین شکنجه هست... که نمیتوانم عشق نورزم در برابر تمام ناملایمتی ها...

عشق ورزیدن در مقابل تمام دل های سرد و بی روح.... دل هایی که یا نتوانستند گرم شوند و یا روزگار یخ بست به تمام احساسشان...

و یا دل هایی که از عشق تنها صورتی از آن را توان اختیار داشتند و صرفا عشق را بازی کردند تا جایی که می توانستند... یا به نفعشان بود...

نه تا جایی که گرمای بی نهایت عشق آنها را در خود شعله ور کند و عشق مبدا و مقصد تمام دنیاهایشان شود...

نه تا جایی که عشق نیت همه افعالشان شود و عشق تصمیم گیر اعمالشان...

چقدر سخت است فهم معنای عشق از طریق عقل و توان انتقال این فهم ناقص به سر مقصد منزل خویش در اعماق دل و جان؟!!!

و چه بد حالیست تنهایی عاشقی که تنها یاد دارد صادقانه عشق بورزد و توان دست کشیدن از آن را ندارد...گویی که با ذاتش گره خورده است.

و چه خوب می شکنند دل را؛ دل هایی که عشق را تنها صورتی بیش نمی بینند و نقش عشق را بر روی تمام دل ها به بازی می گیرند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن