توی زندگی بعضی ها هستند که طعم و حس و مزه بودنشون کلا یه جوری دیگه عجیب دلنشین هست
در عوض شرمندگی و شرمساری جلوی این چنین آدمایی هم تا سر حد مرگ آدمو نابود میکنه به طوری که فقط دنبال یه درز و دریچه و دهنی هستنی که از طرف زمین وا بشه تا اعماقش با سرعت نور بری ولی هیچوقت همچین اتفاقی نیفته
آدم از کل دنیا هیچ کس رو نداشته باشه ولی یه دوست جونی داشته باشه که بتونه روش قسم بخوره از حیث صمیمی ترین بودن و قدیمی ترین بودن مخصوصا و مخصوصا مورد اعتماد ترین بودن و همیشه بودن هاش
اینکه همیشه با خوب و بدت ساخته باشه... مخصوصا وقتایی که حوصله نداری یه جوری بیاد بچسبه بهت که تا حالتو خوب نکنه و خنده رو حتی به زور بازوش ننشونه رو لبات دست برنداره یا حتی خیلی بالاتر از اینا حتی وقتی خودش اعصابش هم داغونه و تو هم اعصابت بهم ریخته س و حوصله نداری وضعیت خودش یادش بره و باز همه عزم و جزمش و تمام نیروش برای خوب بودن تو جزم بشه
راستش میدونی چیه؟
بعضی وقتا یکی اینقدر خوبه که از شدت خوب بودنش تو سیل سیل خیس شرمساری میشی و از وصف وسعت دریای محبت و دل بیکرانش عاجز
شکی ندارم که اعتماد از اینکه همچین موصوفی داره بر خودش هم میباله و گاها خودش هم به شک میفته که وجود ذات واقعی کدومشونن ...
اینکه یکم خرداد سالروز تولدش باشه ولی تو در وسط هیاهو های دغدغه های یک آن بر سرت خراب شده هایی باشی که با اینکه بدانی دوست خردادی ات چقدر برایت عزیز است ولی به هیچ وجه توقع و انتظار این رو نداشته باشی که همین اولش شده باشد و تو از همه جا بی خبر...
که برای کم کردن این حس شرمساریت برگرده بهت بگه تو خودت چندم بودی اصلا؟!! 23،24؟ یا اصلا 6 ام ؟ البته شهریوری اش را که می دانم... و اینکه همون روز عروسی هادی بود
بعضی دوست ها اینقدر دوست هستند که تبدیل به دوست جونیه انحصاری خودت میشوند و میدانی که کسی همچون تو برایش نیست و کسی همچون او برایت...
فکر نکنم بین همه کسانی که من رو میشناسن قدیمی تر از تویی هم وجود داشته باشد که با این صلابت استحکام دوستی اش هر چه بیشتر میگذرد بیشتر در دل و جان و روح آدمی تبدیل به گوشت وخونی از جنس خودش شود... چه از زمانی که یه پسر دانشجو بودم و چه حال که با همه نا ملایمتی ها برای خودم مستر من ایی شده ام.
از صبح که اون اتفاق افتاد هر چقدر کلنجار رفتم دیگه نتونستم رو در رو بهت تبریک بگم و فقط دنبال بهانه ای بودم که از دستت در برم و اینجا برایت بنویسم:
زادروزت مبارک دوست جونیه خودم :)
که اگر تو را نداشتم خدا می داند که دیگر چه ها نداشتم...
+ از دوست داشتنی ترین استیکر های موجوده به نظر ما :)
++ با کلی استرس و ترس از اینکه امروز تموم بشه و مشکلات نتی و این حرفا فقط زور زدم که حداقل درآخرین لحظات زادروزت بتونم بنویسم
+++ شرمنده بازم از همه دوستان فک کنم یه هفته ای هم نباشم همین فردا قراره برم یزد (چه اتفاقی واقعا...فکرش رو هم نمیکردم اینقد زود هر چند اتفاقی آرزوی دیدن یزد قراره برآورده بشه)
اشتباه پزشک زیر خاک دفن می شود.
اشتباه مهندس روی خاک سقوط می کند.
اما اشتباه معلم روی خاک راه می رود و جهانی را به نابودی می کشاند...
+ بعد از چند سال (البته کوتاه) این بهترین متنی بود که تا به حال خوندم در روز معلم، ممنون از دوستانی که یادشون بودم و بهم تبریک گفتند :)) انتظارش رو نداشتم سیل این همه تبریکات رو امسال :))
++ عکس هم خیلی دلنشین بود :)
هر وقت با نفرت بازی کردم... باختم.
+ بعضی وقتها هم سرتون رو بگیرید بالا و به خدا بگید:
خوب حال میکنی برا خودت اون بالا ها ؛)
++ یه سوال: به نظرتون ترکیب رنگ توسی - سرمه ای بهتر میشه یا کرمی قهوه ای بیشتر به هم میان؟! برا شالگردن... :)
استاد وارد کلاس شد و بدون هیچ توضیحی روی وایت برد جمله فوق رو نوشت...
برگشت و رو به کلاس گفت چرا؟!! و نظر شما در این باره چیه؟!!
جمله رو انگار از اعماق وجود من در آورده بود و کمی تا مقداری زیاد گرد و خاکش را گرفته و روی ویترین قرار داده بود
نظرات بی مربوط زیاد غیر قانع کننده ای جلوی چشم استاد بود و من پس از تنفسی عمیق جهت کنترل احساسات احتمالی در حین صحبت کردن...
استاد به نظر من اینکه عشق ورزیدن دلیل نمی خواهد علتش این است که اصولا عشق و احساس کاری با وادی عقل و منطق و استدلال ندارد که بدنبال دلیل پردازی باشد و منزل و سر مقصد عشق دل و جان است نه عقل و منطق...
استاد با تحت تاثیر قرار گرفتن نظر که انگار فراتر از نظری بود که خودش میخواسته شروع کننده کلاسش باشد با تعریف و تمجید تایید میکند حرفم را ولی من که دست بردار نیستم... تازه بعد از مدتها موضوعی از دل و اعماق وجود من به بحث گذاشته شده است...
استاد وقتی که می گوییم عشق ورزیدن دلیل نمی خواهد، فعل نمی خواهد به منزله ندارد نیست... شاید ممکن است دلایلی هم بتوان ذکر کرد ولی لازم نیست، و صحبت سر این است که عشق و عقل اصولا در تضاد همدیگر است و برای عاشق وقت دلیل پردازی برای عشق ورزیدنش باقی نمی گذارد.
استاد با نگاهی عمیق در عمق چشمان من، خود به اوج قضیه پی می برد و با نطق کلمه احسنت توضیحات من را فقط شرح می دهد
سلام دفترخاطرات عزیزم...
در سکوت زیبایی هستم... بدون هیچگونه مزاحمت هایِ مخل کنندهِ تنهایی ها...
یک هفته به شروع کلاس ها مانده است ولی اما من یک هفته به ماندن آمده ام...
تا قدری هم با خودم باشم... قدری هم با خود خلوت کنم... با خودم حرف بزنم...
کمی هم دست در دست خود با خود قدم بزنم...
گاهی اوقات آنقدر در عمق سکوت خود غرق می شوم که چگونه صحبت کردن از یاد می رود...
صدایم تغییر می کند...
گلویم انگار از بغض نامعلومی گرفته است و نحوه ی استخراج حروف نیز لنگ میزنند...
نمی دانم در عمق افکارم به دنبال چه چیزی می گردم...
ولی این را می دانم که به یافتنش شدید نیاز دارم...
نیازی از جنس تن و جان و روح...
تا به آرامش برساند تمام خستگی های اینهمانی را از تشویش های روزانه...
یک موازنه جدید را نیز آغاز کرده ام...
همزمان با دنیای واقعی دنیای مجازی خود را نیز فراری دادم از تشویش های روزانه...
آدرس خانه ش را تغییر داده ام تا دیگر مجبور نباشم به مامور شهربانی، هر روز و هر روز بخاطر خلاف مسیر دلخواه افکارشان پیمودن هایم را جوابگو باشم... یا هر آن نگران بدست آوردن مدرکی برای متهم کردن از دریچه ذهن هایشان...
به این فکر میکنم که گاهی چه خوب هست همه خودمان باشیم...
و با تمام وجود و جرات خودمان را در معرض نمایش دیگران بگذاریم...
نه خودمان را در تلاش دلخواه دیگران...
نه صرفا متضاد نما هایی مترادف با دیگران...
گوشی زنگ میخوره....
بهنام: سلام آ ریضا، ( بعد کلی احوال پرسی و جنگولک بازیها) > این گوشی خمیده ها چند میشن قیمتاشون؟!!!
من: کدوم گوشی ها؟!! خو یه اسمی مارکی مدلی ؟!!!
ب: همینا دیگه که صفحه شون خم میشه و ال جی هم هست انگار.... ( بعد دو ساعت آرم و مدل گوشی رو میفهمیم حالا)
همچنان ب: اینا چندن قیمتشون الان؟ میخوام یکیشون رو بردارم دست دومه چند میشه حدودا؟
من: دست دوم؟ برا کیه؟ کی خریده؟ برا چی میخواد بفروشه؟ چند خریده خودش؟
ب: برا همین یاور خودمونه. یه هفته بیشتر نیس. یک دویست اینا حدودا...
من: راستش در حد صفره یه چیزایی دورو بر زیادش یه تومن کم کمش دیگه از نهصد تومن بی انصافیه...
اون (یعنی همون بهنام) : چییییییییییییییییی؟!!!! یه تومن؟!!!!!!!! نهصد تومن؟!!!!!! الو الو رضا صدا میاد الو الو.... (پیش یاور هم داره حرف میزنه مستقیم).... قطع میکنه دوباره زنگ میزنه خودش.....
بهنام: بابا من میگفتم پونصد تومن با هزار تا التماس و اینا اون گفت هفتصد و پنجاه منم گفتم دیگه هفتصد آخرش ... تو الان میگی یه تومن نهصد تومن؟!!!!!!!!!
من: خو بهنام منصفانه اش اینه.... اگه بخوای سرش کلاه بذاری اون یه چیزه دیگه.... ولی میگی یه هفته اس گوشی رو خریده انصافا از نهصد تومن که دیگه خیلی پایینشه کمتر بگی نامردانه اس.... مگه اینکه دوستانه به خودش بگی اول اینه قیمتش ولی به من به این قیمت بده...
بهنام: مثلا من زنگ زده بودم به تو که قیمتو از هفتصد تومن یه کمم بیارم پایین ها.... الان تو دوست منی یا دوس یاور؟!!! یه تومن؟!!!
من: خخخخ.... گفتم که اگه نخوای جانب انصاف و عدالت رو رعایت کنی هر چقدر توانت باشه میتونی کم بدی ولی انصافا خیلی غیر منصفانه و ناجوانمردانه اس به اون قیمتی که تو میگی.... منصفانه ترین قیمت ممکنش که نه اون ضرر کنه نه تو همونه حدودا بیشتر از یه تومن نه کمتر از نهصد هم نه....
بهنام: (با حالتی وا مانده و البته احساس هم کردم رضایتی نسبی ) باشه دیگه اگه تو بگی بخاطر تو دیگه بذار به ما ضرر کنه من خرش کرده بودم والا با اون قیمت.... خخخ
من: به یاور بگو یه شیرینی به من بدهکار....خخخ
بهنام: هن دا مثلا گفتیم زنگ بزنیم به دوستمون هوای ما رو خواهد داشت... (با شوخی)
+ خدا رو شکر که یه خاصیتی که بهش خیلی توجه میکنم همیشه بدون در نظر گرفتن تعصبات و تعلقات شخصی و کروهی و هر چی و هر چی فقط اون چیزی که حرف حق باشه و درستتر رو قبول میکنم... نه صرفا بخاطر اینکه کسی دوستمه، زبانمه، شهرمه و ... به نفعش رای یی بدم یا حرفی بزنم. دست خودم نیست، نمیتونم اینطوری. کاش همیشه بشه همینطور موند و همینطور نگهش داشت :)
++ پر بود از خود تحویل گرفتگی کاذب... میدونم... گاهی وقتها یادآوریه بعضی چیزا به خودمون لازمه... تا هم یادمون نره هم حفظش کنیم :)
از کوچه های غم انگیز کوفه تا نجف و مسیر پر از عشق کربلا، در دریای شور و نهایت عشق و احساس ❤️
اینجا آخر عشق نیست اینجا خود عشق است ❤️
اینجا حوالی مرکز شور عشق... ده کیلومتر مانده به کربلا
+ سرعت نت خیلی افتضاحه و موقت بین راهی
به یاد همه تون هستم...اگر چه.... خودم خیلی رو سیاه تر از این حرفام :)
ان شاءالله فردا قبل از ظهر تو کربلا ♥