نوشته های مستر من

۴۵ مطلب با موضوع «Diary» ثبت شده است

حال

حالم خوش نیست...  همین....  کافیست.... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

یک بیت شعر

گاهی می تواند قدرتی داشته باشد که فقط اشک هایت سرازیر شود و چنان وسواسی داشته باشی برایش که شاید هفته ای یک سطر تنها به دلت بنشیند و آخر سر هم با کلی کلنجار لایقش ندانی هنوز....

فقط این را میدانم که عجیب بازی میکند... 

و عجیب از دل بر می آید....

شاید خیلی.... در پیچ زمان گرفتار شود...

ولی عجیب از پیچاپیچ زمان خلاصی خواهد یافت و در تمام زمان ها خودنمایی... به این ایمان دارم.... 

+ حال این روز هایم.....  بماند....

کنج همه ی ماندنی های دیگر تنهایی هایم.. 

++ نمیدانم شاید خداحافظی با وبلاگ نویسی.....  شاید 

+++ در دنیایی که هر کس به فکر دنیای خود است و به جریان انداختن زندگی در مسیر خودش.... هر مسیری که خود میخواهد... تو ( یعنی من) از عشق سرودنت شاید چرتی بیش نباشد... :/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

اولین دانه های برف پاییزی...

رسیدن به زیباترین لحظه دلنشین رقص طبعیت....
که اینقدر تک تک دانه های برف آرام آرام بر روی دلت بنشینند که دیوانه وار تنها بتوانی با تمام ته مانده نیروی خود پشت پنجره نگاه کنی و نگاه و .... و لمس کنی زیباترین ملودی های دنیایت را که با تمام احساست پذیرایش هستی....
خوش آمدی اولین برف پاییزیِ دنیای من... :)
اولین برف پاییزی 94 تبریز
(محوطه پشت پنجره خوابگاه. برای نمایش عکس در کیفیت اصلی روی عکس کلیک کنید)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

همخواب (شهرزاد)

پیشنهاد می کنم حتما فیلم سه دقیقه ای زیر رو نگاه کنید.

موزیک ویدیو هم خواب (شهرزاد) با صدای همیشه اصیل شعر های محسن چاوشی..

تیزر فیلم شهرزاد که به تازگی به صورت سریال در حال توزیع هست...

و مطمئنم از اون دسته از فیلم هاییست که با دیدنش چندین هزار متر مکعب عشق، اشک میریزم...

با دیدنش این جمله دائم در ذهنم تکرار میشه که...

در هر ازدواجی بدون عشق، عشقی بدون وصال رخنه کرده است...

برای مشاهده و دانلود موزیک ویدیوی همخواب (شهرزاد) اینجا کلیک کنید.

امکان خرید هر قسمت سریال به صورت اینترنتی و دانلود انلاینش هم هست از طریق سایت خودش...

+ رایگان دانلود نکنید... حلال نگاه کنید :)

لینک سایت رسمی سریال شهرزاد جهت خرید و دانلود قانونی انلاین : shahrzadseries.com

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

یا ثار الله...

♥ السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام ♥
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

در کوچه پس کوچه های همین شهر شلوغ

در همین نزدیکی های شهر... چند کوچه ای پایینتر .... در پس کوچه های قدیمی....

من و میلاد و احمد و علی و... در حوالی استشمام بوی بهار در فصل برگ ریزان پاییزی ...

دنبال پلاک 27 انتهای کوچه ی پیچ در پیچ فرهمند....

بعد از چند ساعتی جست و جو بالاخره پیدایش میکنیم...

یک درِ کوچک قدیمی... پیرمردی خمیده و با راه رفتن های یک در میان حاصل از کهولت سن دلنشین...

خانه ای در انتهای کوچه ای قدیمی .... خانه ای ساده.... خیلی خیلی ساده و بی نهایت دلنشین غیر قابل دل کندن...

با مهربانی غیر قابل وصفی با چهره ای خوش رو تحویلمان می گیرد و وارد خانه می شویم...

محال بود چیزی به جز سادگی و عشق و محبت به چشم آدمی بخورد....

مادرش در کنار در ورودی با لحنی دلنشین تر خوش آمد می گوید و از راه رو وارد اتاق سمت راستی می شویم...

با سینی چایی وارد می شود و پذیرایی می کند و پدر کهن سالش صحبت را شروع می کند...

از محمد رضا می گوید... از رفتارش.... از چگونه درس خواندن هایش و چقدر مقید به نمازش بودن هایش...

وقتی که از پسرش حرف میزند بغض کنترل شده اش را می توانی از پس عمق صدایش لمس کنی...

و چشمهایی که تر میشود و ولی همچنان آنقدر قوی و محکم است که سرازیر نمی شوند...

از قبولی دانشگاهش می گوید.... از اینکه چه شد که وارد تربیت معلم شد....

نقل قول می کند از پسرش که همیشه می گفت معلم قرآن شدن چه تفاوت بزرگی با بقیه کارها دارد...

از تنها فرصت محدود دو ماهه معلم شدنش می گوید که تنها دو ماه فرصت معلمی را پیدا کرد....

از درس خواندن های غیر حضوری اش می گوید که همیشه با بالاترین نمره و معدل دیپلمش را گرفته بود...

مدرسه اش ولی در شهر نبود.... در کوچه ی پدری اش نبود.... پشت سنگر هایی که از خاک سرزمینش پر کرده بود....

با دو دشمن همزمان در یک سنگر می جنگید.... موقع امتحانات می آمد و امتحانش را می داد و برمی گشت...

شش سال و خرده ای زمان کمی نیست.... برای نوجوان 21 ساله ایی که تنها دو ماه فرصت معلمی را پیدا کرد...

دو ماهی که در چند هفته ی اولش اسمش در شهر می پیچد و او را از نمونه ترین مدرسه سطح تبریز به عنوان ناظم می خواهند...

ولی تنها بیش از دو ماه فرصت معلمی نداشت.... پدرش از مدیر مدرسه نقل می کند که قبول نمی کرد معاون مدرسه باشد و می خواست حتما در کلاس درس حضور داشته باشد... می گفت معلمی یک چیز است و تعلم قرآن چیزی فراتر....

در عملیات بیت المقدس ترکش خمپاره زخمی اش می کند و حتی برای جلوگیری از تلفات بیشتر از دوستانش خواهش می کند که برای برداشتن جنازه یا بدن مجروح او معطل نشوند که تلفات بیشتری را باعث شود....

مادرش می گوید از همه زودتر خبر شهادتش را من فهمیدم.... شب قبل از شهادتش به خوابم آمده بود....

شش سال پشت سنگر بودن انگار سیرابش نکرده بود که شش سال پس از شهادتش همچنان خبری ازش نبود... و غوطه در خاک سرزمینش با صلابت هر چه بیشتر همچنان ایستاده بود تا امروز با قدرت و امنیت تمام پایم را بر روی خاک سرزمینم بگذرام

شش سال طول کشید تا به همان کوچه پس کوچه های قدیمیه پدری اش برگردد.... شش سال طول کشید تا دوباره آغوش مادرش را دوباره تجربه کند....شش سال طول کشید تا .... شش سال طول کشید تا چشم های مادرش از پس پیچ کوچه ی قدیمی شان خالی باز نگردد...

ما را پسرانش خطاب می کرد و از کاری که باید انجام دهیم برایمان می گفت.... و حقی که بر گردنمان است...

فقط میخواست کمی هوای پسرش را هم داشته باشیم... چیز دیگری نمیخواست...

موقع خداحافظی با آن حالش تا سر کوچه آمد و من به وضوح می دیدم موج خوشحالی چشمانش را از نگاه های همسایه هایش... خوشحالیه پدری که حال دلش خوب شده بود از اینکه حس می کرد که هنوز هم در همین حوالی ها خاطرشان از پسِ گوشه ی ذهن هایی همچون کوچه پس کوچه های قدیمی خانه ی ساده ی همان روزهای پر سر و صدایش به سکوت تبدیل نشده است.

خجالت کشیدم که بگویم....

ما نیز اکنون پس از سال ها هم کلاسیه پسر شما هستیم....

در همان کلاس و همان دانشگاه....

فقط خواستیم که همیشه و همیشه دعایمان کنند....

چرا که حس می کنم شدید به همچین دعاهایی احتیاج داریم...

پدر و مادر شهید محمدرضا فرهمند

برای مشاهده عکس اصلی روی عکس کلیک نمایید.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

جنازه

از ساعت پنج و نیم صبح سر پا باشی تا همین ساعت پنج و نیم و هییییی..... خیلی خسته م...... دو هفته س یونی که شروع شده انگار تلنباری از کارا یهو خالی میشن رویت..... بدون یه تایم کوتاه و کوچک محدود.... 

موقع ظهر بعد همایش استانی که اومدم سلف متاسفانه غذا بد بود و انگاری بوی سوختگی میداد و شام امروز هم که......  بماند.... این را میخواستم بگویم که موقع خلاصی از کلاس همین چند دقیقه پیش از شانس من بوفه چرا باید بسته می بود؟!!... داشتم از گشنگی میمیردم و مغزم نمیکشه دیگه....  اومدم افتادم روی تختم تا حداقل بعد 12 ساعت بدنم روی زمین قرار گرفتن رو حس کنه..... 

به خدا سوپ رو با تخم مرغ آب پز نمی خورند که اینها میدهند...  آن هم آن سوپ و.....

برای فردا هم کلی سفارش کار دارم که نمیدونم کی باید تحویلش بدم.... گفته اند.... نه عرض کرده اند که ساعت هفت صبح فایل نهایی ایمیل شود.....:|

اینقد خسته شدم که نمایشگاه کتاب رفتن امروز رو دیگه نتونستم.... شاید فردا خدا رحمی کند و برم.... کتاب هام ناقص ند هنوز و بن های خریداری شده ام هم نصفشان در دستم باد کرده.... خخخ کسی نیست بگه چه خبره اونهمه بن گرفتی....خخخ

* چرا نمایشگاه کتاب هر سال داغون تر از سال قبله؟!!! 

+ فعلا فقط به گور همه چی خندیدم و فقط اسلیپ..... Zzz

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

مستر اسلیپ

دارم به مستر اسلیپ فکر می کنم...

آره.... مستر اسلیپ....

که عایا لقب خوبی است برای کسی که از خواب متنفر است و چند برابر آن از بیدار شدن از آن....؟!!! 

و یا شاید مقداری هم کسی که یکهو و ناخودآگاه از فرط خستگی و چشم درد و صبح زود بیدار شدن به خواب ناخواسته می رود و..... همین

البته این ناخودآگاه ذهنی نقض می شود زمانی که صبح فردایش و صبح دیروزش زود از خواب نپریده باشد...

+ انگار استادمان هوای آمدن ندارد....خخخ... دعاهایتان گرفت... برم فرمم را پر کنم... دقایق آخر است دیگر...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

بال های شکسته

چند وقتی بود.... البته شاید کمی بیشتر از چند وقت...مثلا یکی دو ماهی که در بکگراند ذهنی خودم بال های شکسته جبران خلیل جبران رو که شنیده بودم یکی از زیباترین رمان های عاشقانه هست را بخوانم....

در پس زمینه ذهنم همیشه طی میکرد که در اولین فرصت بدست آمده تهیه اش کرده و در اولین فرصت بدست آمده تر حتما بخوانمش...

دیروز؛ دوشنبه 6 مهر اولین جلسه کلاس ترجمه عربی به فارسی استاد که وارد شد تا قبل از شروع و مستقر شدن به تعداد چهار عدد کتاب هم قطر و اندازه با جلد سخت روی میز گذاشت... 

کتاب ها رو هم بی انصاف برعکس گذاشته بود و من برای خواندنش هی باید سیستم بینایی خود را کج می کردم...

نمیتونستم بخونم که یک آن در آن میان دیدم نوشته "بال های شکسته " ترجمه دکتر حسن نژاد...  انگار که مجنون لیلی خود را دیده باشد و قلبم شروع به تپیدن کرد که در همین حین استاد شروع به صحبت های خود کرد...

با سلام خدمت دانشجو معلمان محترم

من حسن نژاد هستم..... 

دیگر بقیه حرف هایش را نشنیدم....

+ سه کتاب دیگر هم سه کتاب دیگر ترجمه شده جبران خلیل جبران بود...

++ بیکار نیستم این موقع صبح...استادمان مشرف نشده اند و انگار نخواهند شد.... توکل به خدا.... 

++ استاد ترجمه مان خیلی قوی و کاربلد هست... تعجب کردم از حضورش و وقت گذاشتنش... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن

نمی ترسم

گفته بودم دیگر نمی ترسم؟!!!

از خیلی چیزها دیگر نمی ترسم ...

دیروز هم مهمترینشان بود..

دیشب عصر...

وقتی از تهران برگشتم و از تاکسی ترمینال پیاده شدم باز همون مسیر همیشگیم رو تصمیم گرفتم پیاده برم...

چند قدمی دور نشده بودم از ایستگاه تاکسی که نم نم باران شروع شد...

اول سرعتم را بیشتر کردم تا شدید نشده به خانه برسم...

یک دفعه به شدیدترین حالت ممکنش رسید و همه رفتند زیر سایه بان ها و بالکن های مغازه های پیاده رو

من هم داشتم مثل همیشه همین کار را می کردم

که یکدفعه خودمو جدا کردم و در میانه ترین جای ممکن پیاده رو شروع کردم به ادامه راهم

گفتم دیگر نمی ترسم...

دیگر از زیر باران ماندن هم نمی ترسم... حتی اگر کل وجود و لباس و همه ریخت و قیافه م هم خراب شود...

یه لحظه چشم هایم را بستم و آسمان را نگاه کردم و یک نفس عمیقی کشیدم تا بوی نم باران تا عمق وجودم وارد بدنم شود...

دیگر حتی نمی ترسیدم از سُر خوردن ژل های موی سرم به کف سر و صورت و خراب شدنشون..

یا حتی پاک کردن صورتم که خیس آب و قطره های بارون شده بود...

دیگر فرار نکردم از باران برای اولین بار... و ماندم و بهش گفتم دیگه نمی ترسم...

گفتم ببین کی کم میاره آخر سر...

گفتم دیگر برایم مهم نیست...

هر کاری دوست داری انجام بده... هر جوری دوست داری ببار...

خودم میفهمم حسودیت را نسبت به دانه های مروارید گونه ی برف زمستانی...

گفتم خودت خوب ببین حتی آنهایی را که دم از عاشقانه بودنت میزنند حال چگونه زمان آمدنت زیر چترهای مشکی شان قایم می شوند و منتظر بند آمدنت هستند...

گفتم به حرفای این مردمان زمینی دل نبند....

کسی اینجا منتظرت نیست...

نمی بینی مگر....؟

همه دارند از دستت فرار می کنند...

انگار که بلایی بر سرشان نازل شده ...

آخر سر هم خودش بند آمد...

گفتم... دیدی چه کسی کم آورد آخر سر؟!!!

وارد خانه که شدم کسی نبود.... همه جا تاریک و دریغ از کمترین روشنایی ... تازه یادم آمد همه رفته اند جلفا عروسی دختر دایی مادرم... چراغ ها را روشن کردم.... پیراهن آبی رنگ چهار خانه ام را در آوردم و انداختم پشت صندلی کنار شومینه خاموش گوشه پذیرایی تا به یاد گرمای روزهای سرد زمستانی اش خشک شود و گرم....

برگشتم و نیم نگاهی به آینه توی اتاق انداختم و خود را براندازی کردم و گفتم..... همش همین؟.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مسترمن